کشور دوست در غزلیات عرشی حافظ شیراز

کشور دوست

مناجات عرفانی

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست[1]

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست[2]

مقدمه

با مشاهده و تحلیل سخنان عاشقانه و عارفانه دیوان اشعار حکیم ربانی و عارف الهی لسان الغیب شمس الدین محمد حافظ شیرازی، درمی یابیم که مجموعه کلمات ایشان طیبه، عرشی و ملکوتی است. ازجمله این کلمات، کلمه دوست است. با نگاهی به کلمات دوست و ترکیبات آن در غزل فوق همچون؛ کشور دوست، گیسوی معنبر دوست، پیامی از بر دوست، غباری از در دوست، خیال منظر دوست، قد و بالای چون صنوبر دوست، مویی از سر دوست، غلام و چاکر دوست، در این غزل زیبا، حافظ شیرین شخن شخصیت بسیار ارزشمندی را در نظرگاه خود می ستاید و می نوازد.

آنچنکه در دیگر غزلیات خود همین ستایش ونوازش را دنبال می نماید. کلمات و ترکیباتی که در سراسر دیوان خواجه شیراز موج می زنند و چشم ها را می نوازند، از جمله؛ اَقدام دوست، جمال دوست، راز دوست، دوست پرور، روی دوست، گیسوی دوست، دیار دوست، خط مُشکبار دوست، عز و وقار دوست، همه کار و بار دوست، اختیار دوست، انتظار دوست، رهگذار دوست، اندر کنار دوست، نِیَم شرمسار دوست، دوست غایب از نظر، لطف بی نهایت دوست، حُسن دوست، حُسن رخ دوست، حُسن بی پایان دوست، طُرّه دوست، طره مُشکسای دوست، ضمیر منیر دوست، پادشاه حُسن، جناب دوست، دولت کشتی نوح، آستان حضرت دوست، نظیر دوست، رخ دوست، پیغام دوست، فدای نام دوست، شِکَر و بادام دوست، در دام دوست، جام دوست، اِبرام دوست، کام دوست، درد بی آرام دوست، دهان دوست، جمال دوست، وصل دوست، دامن دوست، نسبت دوست، فدای دوست، جان دوست، خیال رخ دوست، خاک دَر دوست، زبان کلک دوست، روی دوست، برِ دوست، جای دوست، درِ دوست، کوی دوست، خاک کوی دوست، خط زنگاری دوست، سوی دوست، لطف دوست، احوال دوست، پیام دوست، سرزنش دوست، تا بر دوست، بارگاه دوست، شاه دوست پرور و... مانند اینها، به دور از انصاف است که آنها را کنایه و تلمیحی از حقیقت دوست واقعی و جایگاه حقیقی چون انسان کامل در جهان هستی که واسطه فیض الهی بر سراسر هستی است ندانیم، و نیز بسیار ساده اندیشی است که این کلمه مقدس دوست را به هر آدم موهومی که برازنده آن نیست بدانیم. آنچنانکه  لسان الغیب خود نیز می فرماید:

عارضش را به مَثل ماه و فلک نتوان خواند

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

به جز ابروی تو درمحراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب  ما نتوان کرد

لذا معتقدیم که دوست و ترکیبات آن در دیوان خواجه شیراز و حافظ اهل راز، بی گمان وجود مقدس آقا و سرور و مولایمان، حضرت امام زمان مهدی، موعود غایب حاضر علیه الصلوة والسلام است. آری چه زیبا می گوید حافظ اهل راز؛

رازی که بر غیر نگفتیم  و نگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید

از قِبله ابروی تو در عین نماز است

 

شرح لغات و اصطلاحات غزل

نفحه = بوی خوش / معنبر = معطر (عنبر آگین ) / برافشانم = نثار کنم / هیهات = دور و بعید است (صوت ، شبه جمله) / صنوبری = مخروطی شکل ، محکم و استوار / به شکرانه = برای شکرگزاری / به جان او = به جان او قســم / وگر = هرگاه / چه باشد؟ = چه می شود؟ / بار = اجازه / در = درگاه

برداشت ۱: ای باد صبا اگر گذرت به مملکت دوست(ولایت امام عصر) افتاد، از گیسوی عطر آگین دوست (امام علیه السلام) برای من بوی خوش بیاور!.

برداشت 2: دل صنوبری من که همیشه محکم و استوار بود، از اندوه و دریغ ندیدن قد موزون و رسای چون صنوبر دوست، برخود مانند بید می لرزد و نگران است.

برداشت 3: من گدا هرگز نمی توانم در آرزوی پیوند و وصل او باشم، مگر در خواب بتوانم روی یار را ببینم. و خیلی کم نشانه ی دوری و گسستگی می شود و می شود گفت همیشه برای پیوستگی کاربرد دارد (من گدا و تمنا!)

برداشت 4: اگر چه دوست ما را از شدت ضعف و نقص وجودی مان به چیزی (پشیزی) نمی خرد و ما در چشم او ارج و ارزی نداریم، اما مویی از سر او را به جهانی نمی فروشیم. در واقع به چیزی نخریدن استعاره از به هیچ گرفتن و کم ارزش بودن عاشق است، مانند به نیم جو خریدن!

برداشت 5: چه می شود اگر دل من عاشق(حافظ) روزی از بند غم فارغ و آزاد گردد؛ زیرا حافظ نغمه سرا، بنده و چاکر و جزو غلامان محبوب یار(امام حاضر غایب) می باشد.

سعدی در این مضمون می گوید :

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم   /   که از وجود (میان) تو مویی به عالمی نفروشم

شرح معنا و مفهوم ابیات:

1- صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

ای باد نوید بخش صبحگاهی اگر تو را به اتفاق گذر به سرزمین معشوق من افتاد از بوی جان افزای گیسوان یارم برایم ارمغانی بیاور.

۲- به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

اگر حامل پیام معشوقه ام به سوی من باشی و من بوی او را به کام دریایم، به جانش سوگند می خورم که جانم را نثارش کنم.

۳- و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

چنانچه تو را به بارگاه نگارم اجازه ورود نبود، ناچار از خاک کوی او به من ارمغانی آور تا آن را سرمه دیده کنم و چشمانم را به یادش نورانی نمایم.

۴- من گدا و تمنای وصل او هیهات

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

با این وجود ناچیزم گدای عشق او هستم و چه خیال خامی در ذهن می پرورانم که به وصالش برسم، آرزو می کنم که شاید در خواب خیال صورت او را ببینم.

۵- دل صنوبری ام همچو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

دل صنوبرای ام که همواره عاشق است، سخت در عشق او چون شاخه های آویزان بید از شدت امید وصال آن نگار بالا بلند سرو اندام لرزان است.

۶- اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

اگر چه ما در مقابل معشوق دوست هیچ هستیم و خریداری در وجود نداریم (شکوه و گلایه از بی اعتنایی معشوق ) با این حال حتی یک مو از او را با عالمی معامله(معاوضه) نمی کنیم.

7- چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

آیا آن روز خواهد رسید که حافظ به پاس خدمتگزاری و ارادتمندی به نگار(امام عصر عجل الله تعالی فرجه) به وصال رسیده و از بند غم دلش رهایی یابد.

 


[1]. وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

[2] . غزل شمارهٔ ۶۱، حافظ، غزلیات

ماجرای من و معشوق ...

مناجات عرفانی

السلام علیک یا اباعبدالله

ماجرای من و معشوق...

مرحبا  طایر  فرخ پی  فرخنده  پیام[1]

خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد    که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست           هر چه  آغاز  ندارد  نپذیرد  انجام

گل  ز حد  برد  تنعم  نفسی  رخ  بنما    رو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلف  دلدار  چو  زنار  همی‌ فرماید      برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر       عاقبت دانهٔ خال تو فکندش در دام

چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد         من  لَهُ  یَقتُلُ  داءٌ  دَنَفٌ  کیفَ  ینام

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم             ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تلکَ الایام

حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام[2]

 شرح غزل:                       

با سلام بر امام عاشقان علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) سرسلسله عارفان ناب اسلامی:

کلمات و اصطلاحات؛ طایر، فرخ، فرخنده، خیرمقدم، قافله، لطف ازل، خصم، ماجرا، معشوق، آغاز نداشتن، پایان نپذیرفتن، تنعم، رخ نمودن گل، ناز کردن، زلف دلدار، شیخ، خرقه حرام، مرغ روح، صفیر سر سدره، دانه خال، در دام افکندن، چشم بیمار، ترحم، من مخلص، ادعا، ایام، میل ابرو، گوشه محراب، اهل کلام، دراین غزل شورانیز جای تامل و تفکر بسیار دارد. گویا این غزل انسان را به یاد واقعه عاشورا و نامردمی های دشمنان اهل بیت علیهم السلام می اندازد. و حافظ اهل راز با معشوقه های حقیقی چه زیبا ارتباط برقرار کرده و با آنان مناجات می کند و حاجات خود را مخلصانه در حضورشان می سراید....!            

مَرحبا طـایــر فــرُّخ پی فرخـُنـده پــیـام

خیر مقدم چه خبر؟ دوست کجا ؟ راه کدام ؟

مَرحبا: سلام و درود بر تو، خوش آمدی

طایر: پرنده ، نیزاستعاره ازپیک الهی ازجانبِ معشوق.

فرّخ‌پی: خوش قدم

فرخنده: خجسته و مبارک

خیرمقدم: خوش آمدی

معنی بیت: درود بر تو تو ای پرنده‌ی خوش قدم و خوش خبر خوش آمدی، قدمت مبارک و خجسته باد، بگو چه خبر از دوست؟ معشوق کجا و اینجا کجا؟ از کدام راه به اینجا آمده ای؟!

"حافظ لسان الغیب" دراین غزل با پیک و فرستاده ای ازجانبِ معشوق روبروشده  و ازاحوالِ معشوق خود جویا می گردد.

مَرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست   /   تاکنم جان ازسر رغبت فدای نام دوست

یـا رب ایـن قـافـلــه را لـطـف ازل بـدرقــه بــاد

کـه ازوخـَصـم بـه دام آمـد و مـعـشـوقـه بـه کــام

قافله: کاروان

لطفِ ازل:عنایتِ پروردگار از زمان بی آغاز.

بدرقه: همراهی ، پشت و پناه وحفظ و حراست

خَصم: دشمن

کام: مـُراد، خواسته و آرزو

"به دام آمد": گرفتارشد، شکست خورد.

ومعنی بیت: پروردگارا؛ این کاروانی که معشوق درمیان آنهاست موردِ عنایت و حمایتِ خاصِّ خود قرارده. این کاروانِ باشکوهی که باعثِ شکست خوردنِ دشمن شد و معشوق ما را نیز بـه خواسته و آرزویمان برسان.

باتوجّه به لَحنِ کلام وعباراتی که بکاربرده شده، به ویژه کاروانی که معشوق را مشایعت می کند و دشمن را شکست می دهد، به احتمال زیاد، ممدوح یاهمان معشوق امام حسین(ع) می باشد ومنظور از کاروان نیز لشکریانِ همراهِ اوهستند. حافظ با اهل بیت (ع) ارتباط عاطفیِ خاصّی داشته تا آنجا که این ارتباط در تمامی غزلیات حافظ پیدا و پیدا و پنهان به چشم می خورد.

چشم من دررهِ این قافله ی راه بماند  /   تابه گوشِ دلم آوازِ درآ بازآید

ماجرای مـن و معشـوق مـراپایان نـیـسـت

هــر چـه آغاز نـدارد نپـذیــرد انـجــام

معنی بیت: جریان و سرگذشتِ عشق من با معشوق(امام حسین علیه السلام) هرگز پایانی نخواهد داشت. زیرا هر آنچه که آغازی برایش نیست وازازل بوده است سرانجامی نیزبرایش نخواهد بود؛ آری هر اَزلی، ابدی هم هست.

روز اوّل رفت دین اَم بر سر زلفین تو  /   تاچه خواهد شد دراین سودا سرانجامم هنوز

گـل ز حـــد بـُـرد تـَنـَــعـُّــم، نـفـسـی رُخ بـنــمـــا

سـرو مـی‌نـازد و خـوش نـیـست، خـدا را بـخـرام

تنعُّم: بهره مند از نعمت فراوان، نازپرورد

نفسی: دمی، لحظه ای

خرامیدن: با ناز و اِفاده راه رفتن

معنی بیت: خطاب به معشوق خود امام حسین(ع) می گوید: گل(زینب علیها السلام) درغیابِ تو از حدودِ خویش خارج شده و بیش از اندازه بی تابی می کند، ازطرفِ دیگر سَرو(امام سجاد علیه السلام) نیز در نبودِ تو در قد و قامتِ خویش اصلاً خوش نیست! یک لحظه چهره‌ اَت را نشان بـده تا جلوه گران(دشمنان) شرمسار شوند و بر سرجایشان بنشینند.

نرگس کرشمه می بَرد ازحد برون خرام  /  ای من فدای شیوه یِ چشم سیاه تو

زلــف دلـدار چـو زُنـــّـار هـمـی فرماید

بروای شیخ که شـدبرتنِ ما خرقه حـرام

“زلف” درادبیاتِ عاشقانه  به جهتِ غارتگردل و دین بودن و رنگِ سیاهش نمادِ کفر و بی دینی است.

ز کفر زلفِ تو هر حلقه ای و آشوبی   /   ز سِحر چشم تو هر گوشه ای و بیماری

“زُنـّار” به گردنبند یا کمربندی گویند که غیرمسلمانان مثل مسیحیان و زرتشتیان به جهت تمایز از مسلمانان می بستند.

حافظ دراین بیت نکاتِ زیادی را با بکارگیری زُنّار یادآورشده است.

زلفِ دلدار دل ازعاشق ربوده و حالا اَمر به دست کشیدن از دین و دینداری و مسلمانی صادرمی کند. چنانکه شیخ صنعان بعدازهفتادسال زُهد وعبادت، ناچار به بستنِ زُنّار و آتش زدنِ خرقه ی زُهد و پرهیزگاری شد.

"زُنّاربستن" تاکید بر خروج از ظاهر شریعت و پایبندی به قوانینِ طریقِ عشق است. وقتی کسی زُنّارمی بندد تحتِ فرمانِ مطلقِ معشوق قرارمی گیرد. همانندِ شیخ صنعان هرچه که موردِ درخواستِ معشوق بوده باشد بایستی بی هیچ اعتراضی گردن نهاده وانجام دهد.

معنی بیت: زلفِ دلدارم(امام زمانم) آنقدرهوسناک و وسوسه انگیز است که فرمان به عاشق شدن صادرمی کند. من ازاین وسوسه نمی توانم روی برتابم! حتّی سرنوشتِ شیخ صنعان نیز برای من رقم بخورد آماده ام. آماده ام به فرمانِ عشق زُنّار ببندم،دین و ایمانِ خویش را ببازم وهرآنچه که خواست معشوقم(امامم) بوده باشد گردن نَهم. ای شیخ برو که خرقه ی زُهد و پرهیزگاری بر من روا نیست، من از شریعت شما (مسلمانان ظاهری و سطحی)خارج شده و به کُفر زلفِ یار(باطن دین امام زمانم) گرویده ام.

آری؛ در”زُنّاربستنِ آشکار”هیچ نیازی به ریاکاری وتزویرنیست ، ازهمین روی زُنّاربستن نمادِ بی ریایی نیز هست. امّا زُنّاربستنِ پنهانی ریاکاریست.

حافظ این خرقه که داری توببینی فردا  /   که چه زُنّار ز زیرش به دَغابگشایند

مـرغ روحم کـه همی زد ز سر ســدره صـفـیـر

عـاقـبــت دانــه‌ی خــال تــو فـکـنـدش در دام

مرغ روح: روح شاعر به پرنده تشبیه شده است.

سـدره: معروف است که درآسمان هفتم درختی وجودارد. آخرین حدِّ اعمال انسانی است و جبرئیل فقط توانسته تا آنجا رود!

صفیر: فریـاد

دانه‌ی خال: خال به دانه تشبیه شده است.

“خال” نقطه‌ای سیاه بر پوست بـدن، خال و خط  در صورتِ معشوق بر زیبایی و دلرُباییِ او می‌افزایـد، کنایه ازتوحید شهودی و ربوبی الهی.

معنی بیت: مرغِ جانِ من که در آسمانِ هفتم بر روی شاخه های درخت سدر نغمه خوانی می کرد با دیدن دانه‌ی خالِ رخسارتـو(توحید ربوبی)، به دام عشق گرفتار شد و سرانجام در دامـگـه (وحدت حقه الهی) ماندگارشد.

حافظ به زبانها وعباراتِ گوناگون، دربیانِ دلیل آمدنِ انسان به کُره ی خاکی “عشق”(انسان کامل) رامطرح می سازد و براین باوراست که ما رهرو منزل عشقیم وازسرحدِّ عدم، این همه راه را برای رسیدن به خودِ معشوق(امام زمان علیه السلام) پیموده ایم، برای ساکن شدن در بهشت عدن و جنات نعیم عند ملیک مقتدر(بهشت ولایت).

طایرگلشنِ عشقم چه دهم شرح فراق  /   که دراین دامگهِ حادثه چون افتادم؟!

چـشـم بـیـمـارمـرا خواب نـه در خـور بـاشـــد

مـَـنْ لـَـــهُ یـَقـتـُــلُ دا ءٌ دَنـَـفٌ کـَیـْــفَ یـَـنــٰـام ؟!

درخور: شایسته ، روا

معنی بیت: چشمانِ بیمار من سزاوار خواب نیستند! آخر کسی که دارای بیماری ایست که دارد آرام آرام او را نابود می سازد و می کُشد چگونه می‌تواند بـخوابد ؟

حافظ به ادبیّاتِ اصیل اسلامی و قرآنی نیز تسلّطِ کامل داشت و بعضاً بیتها و مصراع هایی به زبانِ عربی می سرود و دراین عرصه هنرنمایی می کرد. گرچه ازروحیّاتِ او چنین استنباط می گردد که عاشق ادبیات قرآنی نیز بوده و لذا در چند غزل، ابیاتی به این زبان طبع آزمایی کرده است.

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست   /   زبان خموش و لیکن دهان پر از عربیست

تـو تـرحـُّم نـکـنی بـر مـن مـُخـلـِـص، گـفتـم:

ذاکَ دَعـوایَ وَ هـٰـا اَنـتَ وَ تـِلـــــکَ الایــّـام

معنی بیت: گفتم؛(ای امام عصر و زمان) تـو بر من بی ریـای عاشق رحم نمی‌کنی، این ادّعای مخلصانه من است، حال، این تـو و این هم روزها یی که در پیشِ رویمان است تا ببینیم چه ترحّمی در حقِ این عاشقِ مُخلص و صادق می کنی؟(یعنی وقت زیاد است و ایام دراز و من عاشق مخلص صبورم).

حافظ رندانه قصد دارد معشوق(امامش) را درشرایطِ معذوراتِ اخلاقی قراردهد تا هر بیشتر موردِ توجّه قرار گیرد.

حـافـــظ ار مـیـل بـه ابــروی تـو دارد، شـایـد

جـای در گـوشــه‌ی مـحـراب کـنـنـد اهل کلام

میل: آرزو، اشتیاق

شایـد: شایسته است، رواست

اهل کلام: اهل علم وادب، اهل توحید، اهل قرآن، اهل الله

معنی بیت: اگر حافظ شیفته و شیدایِ محراب ابرویِ تو شد بیجا نیست، بلکه شایسته است، چرا که اهل توحید نیز در گوشه‌ی محراب معشوق به عبادت می‌ پردازند و در این جایگاه محبوب خود را توجه نموده و عاشقانه او را دوست می دارند.

بجز ابروی تو محرابِ دلِ حافظ نیست

طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد

اللهم  ارزقنا شفاعة الحسین عند الورود....

والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1]. وزن شعر: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (بحر رمل مثمن مخبون محذوف).

[2]. حافظ شیرازی، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۱0 .

پرتو روی حبیب

مناجات عرفانی

السلام علیک یا حبیب الله ، السلام علیک یا طبیب الله

پرتو روی حبیب

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست[1]

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست       چون من در آن دیار هزاران غریب هست

هر چند دورم از تو که  دور از توکس مباد     لیکن امید  وصل  تواَم عن قریب  هست[2]

در عشق  خانقاه  و  خرابات  فرق  نیست       هر جا که هست  پرتو روی حبیب هست

آن جا که کار صومعه را  جلوه  می‌دهند       ناقوس  دیر  راهب  و  نام  صلیب  هست

عاشق که شد که یار به  حالش  نظر  نکرد     ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریاد حافظ این همه آخر به  هرزه  نیست

هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست[3]

توضیح ضروری:

حافظ دلداده محبوبی است که بنا به گفته خویش به چهارده روایت قرآن را از بر داشته و در راه معبود مجاهدت های فراوانی داشته است و سوز و آتش درونی اش باعث شده که تمام روزنه ها و کوچه و پس کوچه های عشق را یکی پس از دیگری طی نموده و مسیر حقیقت را در نهایت پیدا کرده و در راه وصال دوست قدم بر داشته و به جاودانگی در دنیا و آخرت رسیده است و آنچه از خویش به یادگار گذاشته صدای سخن عشق است که حتی یک حرف و تنها یک حرف از غزلیات حافظ را نمی توان یافت که به دنبال مدح و ستایش و چاپلوسی امیر و حاکمی باشد و آنجا هم اگر نامی از شاه و یا وزیری در ابیات پایانی خویش می آورد کاملا ایهام بر انگیز است و اگر به محتوای مفهومی غزل توجه کنیم در می یابیم که نام آن شخص یا حاکم به صورت مجاز استفاده شده و معنی ذاتی آن اسم و یا نام، اشاره به محبوب ازلی(خداوند) و  یا پیر و مراد حقیقی او(اهل بیت علیهم السلام) دارد.

نکته قابل توجه در غزلیات خواجه این است که ساختار متنی و شعری غزلیاتش را چون قرآن کریم آمیخته به صورت و  باطن کرده است و صورت و باطن و مفهوم ابیات در تنیدگی پیچیده ای از هم قرار گرفته و لذا استخراج مفهوم را سخت را می کنند، که تنها جویندگان و پویندگان حقیقت با مجاهده می توانند به درون کلام راه یابند و برای دست یابی به درون ابیات صرفا نیاز به دل عاشق داشتن است و هیچ احتیاجی به مستندات تاریخی نیست، چون خواجه شعر خویش را از قالب زمان و مکان خارج کرده است.

تلاش برای یافتن ارجاعات فردی و شخصی در شعر حافظ خوب است اما انگشتان راهنمایی که به سمت ماه نشانه رفته نباید از خود ماه غافل شود، چرا که حافظ  راهنمایی است که به دنبال نمایاندن ماه و زیبایی اوست.

حافظ با هوشیاری و به موجب اتصال به حقیقت توانسته است عصاره مفهومی قرآن کریم را در قالب غزل و به شکل حکمت ایرانی و منطبق بر ذوق و سلیقه و فرهنگ شیعی ایرانی و اسلامی ارائه داده و کام جویندگان حقیقت در سرزمین مقدس ایران را شیرینی بخشد به شکلی که هر خانواده ایرانی همواره یک نسخه غزلیات لسان الغیب را در کنار کتاب قرآن به همراه دارد. و به جرات می توان گفت که حتی یک حرف از ابیات و غزلیات حافظ مربوط به غیر نبوده و در مسیر عشق و سلوک و حقیقت جویی و توحید سروده شده است، که تنها راز ماندگاری شعر خواجه شیراز همین می باشد. لذا در تشریح ابیات لسان الغیب در ابتدا می بایستی افق ولایی و توحید گرایی حافظ را مد نظر داشته و سپس به رمز گشایی اشعار حافظ اهل راز بپردازیم.

 


[1] وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

[2] . متاسفانه این بیت از این غزل را علامه قزوینی و قاسم غنی ان را ضبط نکرده اند لیکن در بسیاری از نسخ چاپی دیگر این بیت وجود دارد چنانکه اکثر نسخ خطی قدیمی نیز این بیت را ضبط کرده اند.

[3] . « دیوان حافظ » غزلیات، غزل شمارهٔ ۶۳.

ادامه نوشته

شاخ نبات حافظ / وقت سحر

شاخ نبات حافظ ( شجره طیبه الهی)

مناجات عرفانی

وقت سحر

دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند       و اندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند[1]

بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند        باده  از  جام   تجلّی   صفاتم   دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی     آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد ازین روی من و آینه وصف جمال         که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب       مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد       که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد     اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند

همّت حافظ و انفاس سحر خیزان بود

 که   ز  بند  غم  ایّام  نجاتم  دادند[2]

تفسیر عرفانی

1. دیشب وقت سحر مرا از غم و رنج نجات دادند و در آن تاریکی شب، آب حیات عشق را که زندگی جاویدان می بخشد، به من نوشاندند.هنگام راز و نیاز سحرگاهی به وصال معشوق رسیدم و لذّت و سرخوشی غیر قابل وصفی پیدا کردم.

2. در آن معراج عارفانه با تجلّی و تابش نور ذات حق بر دلم از خود بی خود گشتم و در آن سرگشتگی، جامی پر نور از تجلیات صفات الهی را به من نوشاندند و به این ترتیب دلم از راز و اسرار عالم غیب آگاه شد.

3. چه سحرگاه و شب مبارک و خجسته ای بود آن شب قدری که سند آزادی از گناهان را به دست من دادند و نور معرفت دلم را روشن نمود و اجازه راهیابی به کوی عشق را به من دادند و من از راز معنا آگاه شدم.

4. از این به بعد، دل من آینه ای خواهد شد که تنها جمال زیبای معشوق را نمایان می سازد و من این آینه را که جایگاه جلوه گری ذات حق است، پاس می دارم و از آن غفلت نخواهم کرد.

5. اگر به تمام آرزوهای خود دست یافتم و دلشاد گشتم، جای شگفتی ندارد؛ زیرا مستحقی بودم که اینها را به عنوان زکات(برای پاک شدنم) به من دادند.

6. فرشته خوشبختی و سروش عالم غیب آن روز این مژده را داد که سرانجام بر اثر صبر و شکیبایی در برابر ناملایمات و رنج ها، توفیق وصال با یار و رسیدن به تجلیّات ذات و صفات حق را پیدا نمودی.

7. این همه معانی و تعبیرهای لطیف و شیرین و زیبا که از سخن من می ریزد، تحفه و پاداشی است که آن را به سبب شکیبایی و نگهداری قلم و قدرت بیان( کلمه طیبه ) به من عطا کردند.

8. همّت و توجه حافظ و دعای عارفان و سحرخیزان، آن چیزهایی بودند که مرا از اسارت بندهای غم و درد روزگار نجات بخشیدند.

* مرحوم دکتر محمد معین این غزل را از جمله غزلیات عرشی حافظ می داند[3].

مراد از «شاخ نبات» در غزلیات لسان الغیب حافظ  چیست و کیست؟

مراد از «شاخ نبات» در تمامی غزل های لسان الغیب حافظ  شیراز، همان  شجره طیبه در آیات و روایات اسلامی است که ریشه آن در خانه علی و فاطمه(علیهما السلام) و شاخه هایش در منزل مومنان است و آنان هر وقت بخواهند از میوه های شاخه آن بهره مند می شوند.

در کتاب کافی از امام صادق (علیه السلام) در تفسیر آیه" کلمة طیبة کشَجَرَةٍ طَیبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ" آیه 24 سوره ابراهیم چنین نقل شده است: « رسول اللَّه اصلها و امیر المؤمنین فرعها، و الأئمة من ذریتها اغصانها، و علم الأئمة ثمرها، و شیعتهم المؤمنون ورقها، هل فیها فضل؟ قال قلت لا و اللَّه، قال: و اللَّه ان المؤمن لیولد فتورق ورقة فیها و ان المؤمن لیموت فتسقط ورقة منها» " پیامبر( ص) ریشه این درخت است و امیر مؤمنان علی (ع) شاخه آن، و امامان که از ذریه آنها هستند شاخه های کوچکتر، و علم امامان میوه این درخت است، و پیروان با ایمان آنها برگهای این درختند. سپس امام فرمود: آیا چیز دیگری باقی ماند؟ راوی می گوید: گفتم نه، به خدا سوگند! فرمود: به خدا قسم هنگامی که یک فرد با ایمان متولد می شود برگی در آن درخت ظاهر می گردد و هنگامی که مؤمن راستین می میرد برگی از آن درخت می افتد"![ نور الثقلين جلد 2 صفحه 535.]در روایت دیگری همین مضمون از امام صادق ع نقل شده و در ذیل آن آمده که راوی سؤال کرد، آیه 25 آن «تُؤْتِی أُکلَها کلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها» مفهومش چیست؟ امام فرمود: اشاره به علم و دانش امامان است که در هر سال از هر منطقه به شما می رسد[همان صفحه 538] در روایات دیگری می خوانیم که: «شجره طیبه» پیامبر و علی و فاطمه و فرزندان آنها است.

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ  نباتم  دادند

در جای دیگر می فرماید :

حافظ چه طُرفه شاخه نباتی ست کلک تو

 کِش میوه دلپذیر تر از شهد و شکر است

خلاصه اینکه؛ آری انسان‏هاى پاك، گفتار پاك، عقيده ‏ى پاك و رهبرانی پاك، پايه ‏هايى محكم و شاخه ‏هایى پربار از عالم اسرار دارند[4].

دروغ ترین داستان علیه حافظ شیرازی(رحمه الله)

داستان عشق حافظ و شاخه نبات

آورده‌اند که:

سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود!. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد!. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات!. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد!. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.

شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما... حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.

و خلاصه اینکه.... این دروغ ترین داستانی است که از جناب حافظ شیرازی ساخته و بافته اند... آری؛ شاخ نبات نام هیچ دختری نیست بلکه کنایه از شجره طیبه و درخت طوبای بهشت است که اولیای الهی از آن شاخه هرگاه بخواهند بهره مند می شوند و این مستی لسان الغیب از شراب طهور آن درخت بهشت است که بیداری و آگاهی الهی را از غیب به همراه می آورد و این همه نتیجه اجر و پاداشی است که در صبر و پایداری برای آن شجره نبوت و امامت یعنی اهل بیت علیهم السلام حاصل شده و برای شیعیان خاص و خالصی از محبان اهل بیت علیهم السلام همچون جناب حافظ شمس الدین محمد شیرازی نیز حاصل می شود... اللهمَّ أرزقنا حلو الحياةِ و خير العطاء و سعة الرزق و راحة البال و لباس العافية و إكتب لنا محو الذنوب و ستر العيوب و حسن الخاتمة ...

اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِيَةِ ، وَ صِدْقَ النِّيَّةِ وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ ، وَ أَكْرِمْنَا بِاْلهُدَى وَ الاِسْتِقَامَةِ ، وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ ، وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ ... يا رب العالمين

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ  نباتم  دادند.

والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] . وزن شعر: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (بحر رمل مثمن مخبون محذوف)

[2] . حافظ،غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۳.

 [3] . باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول.

[4] . رضايى اصفهانى، محمدعلى، تفسير قرآن مهر، 24جلد، پژوهشهاى تفسير و علوم قرآن - ايران - قم، چاپ: 1، 1387 ه.ش.]

شب فراق و زندان عشق / سعدی (رحمه الله)

مناجات عرفانی

شب فراق و زندان عشق

شب فراق که داند که تا سحر چند است[1]

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم  از  غم دل  راه  بوستان  گیرم           کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار  مهر گسل             که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست   به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست

که  با  شکستن  پیمان  و  برگرفتن دل            هنوز دیده  به  دیدارت  آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست       به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو  بیخ امید  بنشانده‌ است           بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ است

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی      به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص  بنمایی            گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا      چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست         بیا  و  بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است[2]

***

معانی کلمات و ترکیبات غزل بالا در عرفان اسلامی؛

شب فراق= غیبت کبرا

زندان عشق= محبت اهل بیت علیهم السلام

راه  بوستان= امت اسلام( صراط مستقیم )

بالای دوست= بر قامت قائم (ولایت)

بر سر کویت= آستانه ولایت تو

بیا که بر سر کویت= عجل فرجک

به جای خاک که در زیر پایت= ما در زیر سایه ولایت تو هستیم

خیال روی تو= آرزوی دیدن چهره ات

بیخ امید= نهال آرزو (در انتظار دوست)

تو مجموع= تو در عالم وحدتی

زیر هر خم مویت= در عالم کثرت تو (انسان کامل جامع عالم کثرت و عالم وحدت است)

برهنه نباشی= مجرد و غایب نباشی

که شخص بنمایی= که وجود خودت را به همه نشان دهی(ظهور شخصی نمایی)

پیراهنت= وجود مقیّدت(جسم و بدن دنیوی)  

 گل آکند= گل باران، خوشبو، زیبا( گُل کنایه از انسان غایب و دوست داشتنی است)

 در این سودا = دراین عشق

چه دستها که ز دست تو بر خداوند است= چه دستهایی که از خداوند تو را می خواهند

 فراق یار= دوری سعدی (ما) از او (غیبت از جانب ماست)   

 کوه الوند است = بسیار سخت است

***

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند پیراهنت گل آکندست

برهنه بودن در عرفان اسلامی کنایه از مجرد بودن است و انسان کامل در جهان هستی مجرد است و هر امر مجردی غایب از دیده هاست و لذا وجود مبارک انسان کامل و مکمل اگر از برهنگی(غیبت) درآید و وجود مقدس خود را چون شخصی نشان دهد همه می بیبنند که تمام بدن و پوشش وجودش آکنده از گل خوش بوی و عطر آمیز محبت است همانطور که وجود مقدس و قائم او همانند سروی بلند قامت است که بالاتر از او دوستی نیست و من (سعدی) با این که این همه پیمان شکنی در عهد دوستی با تو کردم، ولی با این حال هنوز هم آرزوی دیدار ترا دارم ؛

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ ، وَ اکْحُلْ ناظِری بِنَظْرَة منِّی اِلَیْهِ ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ ….
والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] وزن شعر: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (بحر مجتث مثمن مخبون محذوف)

[2] سعدی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل  60.ر

علی ای همای رحمت / شهریار

مناجات عرفانی

علی ای همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را       که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را[1]

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین             به علی شناختم من به خدا  قسم  خدا  را

به خدا که در دو عالم  اثر از  فنا  نماند              چو علی گرفته باشد  سر چشمه  بقا  را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ       به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن               که نگین پادشاهی دهد از کرم  گدا  را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من           چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری  ابوالعجائب             که علم کند به  عالم  شهدای  کربلا  را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان          چو علی که می تواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت       متحیرم  چه  نامم  شه  ملک  لافتی  را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت         که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت             چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان       که ز جان ما بگردان ره  آفت قضا  را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم        که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی          به   پیام   آشنائی   بنوازد   آشنا   را[2]

ز نوای مرغ یا حق بشنو که  در دل  شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا[3]

 

خلاصه شرح  غزل

حضرت آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی بارها می‌فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته‌ام و وجود مبارک مولی امیرالمومنین (علیه ‌السلام) با جمعی حضور دارند.

حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید. آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند.

فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد.

حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان! شهریار این شعر را خواند.

آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم.

فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست؟

گفتند: شاعری است که در تبریز زندگی می کند.

گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید.

چند روز بعد شهریار آمد. دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیده ام.

از او پرسیدم: این شعر “علی ای همای رحمت ” را کی ساخته ای؟ شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام؟ چون من نه این شعر را به کسی داده ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده‌ام.

مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی به شهریار می فرمایند: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند. حضرت, شاعران اهل بیت را احضار فرمودند: ابتدا شاعران عرب آمدند. سپس فرمودند: شاعران فارسی زبان را بگویید بیایند. آنها نیز آمدند. بعد فرمودند شهریار ما کجاست؟ شهریار را بیاورید! و شما هم آمدید. آن گاه حضرت فرمودند: شهریار شعرت را بخوان! و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندید.

شهریار فوق العاده منقلب می شود و می گوید: من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلا عرض کردم. تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده‌ام.

آیت‌الله مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت، معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده، من آن خواب را دیده‌ام.

ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند: یقیناً در سرودن این غزل، به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام‌الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است[4].

 


[1] . وزن شعر: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (بحر رمل مثمن مشکول)

[2] . این بیت یکی به آخر مانده نقل قول از حافظ است (حافظ ، غزلیات ، غزل شماره ۶).

[3] . شهریار، غزل شمارهٔ ۲ – مناجات شهریار ، گزیدهٔ غزلیات.

[4] . حضرت آیت الله مرعشی نجفی تمام زندگی اش گواه صدق و صفای اوست. وی هزاران کتاب ارزشمند تاریخ اسلام و کتابهای بسیاری از دانشمندان ایران را از گزند نسخه دزدان خارجی نجات داد. انسانی شوخ طبع و ادیب و خوش مشرب بود. نمونه ی این خواب آیت الله مرعشی برای چند شاعر عرب زبان هم روی داده است. گفته شده از قرن دوم و سوم تا زمان نزدیک به دوره ی ما چنین اتفاقاتی سابقه داشته است.

 

جهان عشق است/نظامی گنجوی

جهان بینی عرفانی

نظامی گنجوی / خسرو و شیرین

جهان عشق است

جهان عشق است و  دیگر  زرق سازی

همه   بازی  است  الا  عشق  بازی [1]

فلک  جز  عشق  محرابی  ندارد             جهان  بی  خاک  عشق  آبی  ندارد

غلام  عشق  شو  اندیشه  این است           همه صاحبدلان را  پیشه  این است

دلی کز عشق خالی شد فسرده ست     گرش صد جان بُوَد بی عشق مرده ست

مبین در عقل کان سلطان جان است        قدم در عشق نه کان جان ِ جان است

ز سوز عشق خوش تر در جهان نیست     که بی او گل نخندید،  ابر نگریست

طبایع  جز کشش کاری  ندارند              حکیمان این کشش را عشق  خوانند

گر  اندیشه  کنی  از  راه  بینش             به   عشق   است   ایستاده،  آفرینش

چو من بی عشق خود را جان ندیدم             دلی   بفروختم ،   جانی   خریدم

کمر  بستم   به  عشق   این   داستان   را

صلای   عشق   در  دادم   جهان  را [2]

 



[1] وزن شعر: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (بحر هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی).

[2] نظامی گنجوی / Nezami Ganjavi, خسرو و شیرین.

خاک سر کوی دوست/ سعدی شیرازی(رحمه الله)

مناجات عرفانی

خاک سر کوی دوست

آب حیات من است  خاک سر کوی دوست[1]

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله  در  شهر نیست  جز شکن  زلف  یار

فتنه  در آفاق نیست  جز خم  ابروی  دوست

داروی  مشتاق چیست  زهر  ز دست  نگار

مرهم عشاق چیست  زخم ز بازوی دوست

دوست  به  هندوی  خود  گر  بپذیرد  مرا

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر  متفرق  شود  خاک  من  اندر  جهان

باد نیارد  ربود  گرد من از کوی  دوست

گر  شب  هجران  مرا  تاختن  آرد  اجل

روز قیامت زنم خیمه  به  پهلوی  دوست

هر غزلم نامه‌ایست  صورت  حالی  در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف  مزن  سعدیا  شعر تو  خود  سحر  گیر

سحر نخواهد  خرید  غمزه  جادوی  دوست[2]

 



[1] . وزن شعر: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (بحر منسرح مطوی مکشوف)

[2] . سعدی «  دیوان اشعار » غزلیات/ غزل ۱۰۵.

مشتاق  بندگی / حافظ شیرازی

مناجات عرفانی

السلام علیک یا صاحب الزمان؛

در عشق دیدن تو هواخواه غربتم…

مشتاق  بندگی

باز آی  ساقیا  که  هوا خواه  خدمتم

مشتاق  بندگی  و  دعا گوی  دولتم[1]

زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست        بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم[2]

هر چند غرق بحر گناهم  ز صد جهت             تا آشنای عشق شدم  ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم            کاین  بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار   این  موهبت رسید ز میراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش            در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف        ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از در دولتسرای تو            لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم

حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان

در  این  خیالم   ار   بدهد  عمر مهلتم[3]

 شرح اجمالی غزل:

با توجه به شماره غزل، (۳۱۳) و مفهوم آن، به احتمال قوی برای امام زمان (عج) سروده شده است.

البته در بیت های اول قطع به یقین، غیبت امام عصر(ارواحنا فداه) مدنظر است.

آری؛ کلمات و ترکیبات و اصطلاحات به کار برده شده در این غزل شورانگیز همه گویای این است که معشوق جناب حافظ شیراز باید؛ آرمانی، آسمانی، الهی، پنهانی، نجات بخش، دارای فیض رحمانی، دارای دولت عشق و دولت سرایی برای عاشق و داشتن محضری لایق دیدن و جان سپردن  برای انسانی چون حافظ لسان الغیب بوده باشد. همه اینها را از میراث فطرتی می داند که به موهبت رسیده است. در واقع این غزل دعای عهد جناب حافظ اهل راز می باشد. دعای عهدی که خضر خجسته پی برای بیرون رفتن از ظلمات حیرت به همت عاشقان خسته و ضعیف  مدد می نماید. چرا که دعا مِی عاشقان و شراب عارفان است، و امام زمان علیه السلام ساقی خادمان است.  

اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ

  خدايا بنمايان به من آن جمال ارجمند و آن پيشانى نورانى پسنديده را

 وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ

 و سرمه وصال ديدارش را به يك نگاه به ديده ام بكش

 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ ، وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ

  وشتاب كن درظهورش وآسان گردان خروجش را و، وسيع گردان راهش را ومرا به راه او درآور ....[4]                                                                                                                                

اینک شرح کامل غزل:                                                      

1.ای ساقی! با لطف و مهربانی بازگرد و به من عنایتی نما که من مشتاق خدمت گزاری توام. من بنده و عاشقی وفادارم و می خواهم بنده ی دولت تو باشم و تو را دعا گویم.

2.به برکت و امداد روشنایی جام خوش یمن خود، راهی برای بیرون رفتن و رها شدن از ظلمت حیرانی و سرگشتگی به من نشان بده تا نجات یابم. و به من عنایتی کن تا نجات پیدا کنم.

3.هر چند از صد نظر به گناه آلوده و آغشته ام، اما از زمانی که با عشق آشنا گشتم و با آن مأنوس شدم، جزء گروه اهل رحمت قرار گرفتم و مشمول لطف و عنایت گشته ام.

4.ای حکیم! مرا به رندی و لاابالی گری و بدنامی سرزنش مکن؛ زیرا این قسمت و سرنوشتی است که از روز ازل برایم مقدّر شده و بهره و نصیب من همین است.

5.شراب بنوش و خوش باش که عاشقی به اختیار و میل من به دست نیامده، بلکه بخششی و موهبتی است که در ازل در سرشت من نهاده شده و این بهره و نصیب من از دیوان قسمت است.

6.ای یار! من که در تمام عمر از وطن دور نشدم و به سفر نرفتم، اکنون در اشتیاق دیدار تو رنج سفرهای دور و دراز را می پذیرم وآرزومند غربت و دوری هستم.

7.در راه رسیدن به تو دریا و کوه مانع است و من خسته و رنجورم. ای خضر مبارک قدم و راهگشای رهروان! با عنایت و دعای خود مرا یاری کن.

8.ای معشوق! هر چند به ظاهر از درگاه با سعادت تو دورم، ولی با جان و دل و از صمیم قلب از ملازمان بارگاه تو هستم و در کوی عشق تو همواره حاضر و آماده ام.

9.در این فکر و آرزو هستم که اگر عمر فرصتی دهد، در مقابل چشم تو در حالی که تو خود نظاره می کنی، جان به جان آفرین تسلیم کنم و از شوق و عشق به تو جان بسپارم.

السلام علیک یا صاحب الزمان ادرکنی و اغثنی یا غیاث المستغیثین.....



[1] . وزن شعر: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف).

[2] . از برکت جامت که از سعادت بهره ها دارد راه بیرون رفتن از این تاریکی را به من نشان بده و لذا می شود گفت: از آنجا که جام نیکبختی در اختیار داری باده ای بده تا از ظلمت دربدری رها شوم. مقایسه شود با این بیت:

به خلاف آمد عادت بطلب کام که من            کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

[3] . حافظ شیراز، دیوان غزلیات، غزل شماره ۳۱۳.

[4] . قسمتی از دعای عهد/مفاتیح الجنان، حاج شخ عباس قمی.

امید  وصال تو / مناجات حافظ اهل راز

مناجات عرفانی

السلام علیک یا صاحب الزمان ...

امید  وصال تو

هزار دشمنم  ار می‌کنند  قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک[1]

مرا  امید  وصال تو  زنده  می‌دارد            و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس  اگر  از  باد  نشنوم  بویش        زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات      بود  صبور  دل  اندر  فراق  تو  حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم            و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب  سیفک  قتلی  حیاتنا  ابدا               لأن  روحی  قد  طاب  ان  یکون  فداک[2]

عنان نپیچم که گر می‌زنی به شمشیرم          سپر کنم  سر و  دستت  ندارم  از  فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند           به قدر دانش خود  هر کسی  کند  ادراک

به چشم خلق عزیز  جهان  شود  حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک[3]

 

شرح غزل:

هزار دشـمـنـم اَر می کنند قـصد هلاک
گـرم تــو دوستی از دشمنـان ندارم باک
هزار: کنایه و نشانه ی کثرت است.
اگرهزاران دشمن قصدِ از بین بُردن مرا داشته باشند هیچ بیم و باکی ندارم به شرطی که تو(امام حافظ و ولیّ ناصر) دوست و یاورم باشی.
آری اگر دوستی بر پایه ی عشق راستین به ولی الهی و از صمیم دل و جان باشد تردیدی نیست که آدمی به اتّکای چنان دوستی، ازهزاران نفر دشمن نهراسد. چرا که در این صورت پشتوانه ی او نه قدرت جسمانی و مادّی بلکه عشقی به عظمت کوه های سر به فلک کشیده ی ولایت الهیه می شود و فرد به قدرت خارق العاده ای متّصل می گردد. همانطور که بارها و بارها به تجربه مشاهده شده که مادری از لحاظ جسمانی کاملاً ضعیف و ناتوان و شاید بسیار ترسو، در شرایطِ خاص، تبدیل به بی باک ترین فرد روی زمین شده و فرزندش را از دهان گرگ و تمساح و پلنگ شجاعانه بیرون می کشد! او دقیقاً به اتّکای ولایت عشق پاکِ مادری است که ناگهان صاحبِ چنین نیرویی شگفت انگیز می شود. بنابراین جناب حافظ غُلوّ نکرده و پرده از حقیقتی شگفت انگیز برداشته است. عشقی که پاک و بی غَلّ وغَش باشد فرقی نمی کند زمینی یا آسمانی، چون هر دو به منبع لایزالِ معشوق متّصل بوده و هر دو اعجازگرند. آری در ولایت عشق، یاری دوست و لشکر بخت هر دو مهیا و آماده ی خدمت اند.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش   /   بخت  گو پشت مکن روی زمین لشکر باش
مــرا امــیــدِ وصــال تــو زنــده  مـی دارد
و گر نـه هر دَمَـم از هجر تـوست بیـم ِهلاک

بنابراین؛ من تنها به امیدِ رسیدن به تو زنده هستم و گر نه هر لحظه بیم نابودی و مرگِ من می رود. اگر امیدم به وصلِ تو نبود زنده نبودم چرا که بی تو و بی فروغ رُخسار تو(ای امام برحق الهی) جهان اصلاً جای خوبی نبوده و نیست!
مرا به کار جهان  هیچ  التفات  نبود   /   رُخ تو در نظرم اینچنین خوشش آراست
نـفـس نـفـس اگـر از بـاد نـشنـوم بـویـش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبـان چاک

“نفس نفس”: هر لحظه هر دَم
منظوراز”باد” همان باد صباست که پیام رسان عاشق و معشوق است. از سمتِ منزلگاهِ معشوق می وزد و بوی عطر دل انگیزش را به مشام عاشق می رساند.

اگر دَم به دم از نسیم صبا شمیم ِ جان پرور معشوق(امام عاشق) را نشنوم در هر لحظه همانندِ گل از غم و غصّه گریبان و جامه ی خویش را پاره می کنم.
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت    /   ای گل این چاکِ گریبان تو بی چیزی نیست
رود به خواب دو چشم از خیال تـو؟ هیـهات !
بـود صـبـور دل اندر فـراقِ تــو ؟ حـاشـاک !
هیهات: امکان ندارد
حاشاک: شدنی نیست
از خیال تو امکان ندارد چشم های من به خواب برود هرگز!
دلِ بیقرار من در هجران تو لحظه ای آرامش یابد؟ میسّرنیست.!
قرارو خواب و صبوری طمع مدار ای دوست   /   قرار چیست صبوری  کدام  خواب  کجاست؟
اگـر تـو زخم زنـی بـِه کـه دیـگــری مَـرهــم
وگـر تـو زَهـر دهــی بـه کـه دیـگـری تـریـاک

“تریاک”: مَرهم، تسکین بخش
اگر تو بر جان و دل من پی در پی زخم بزنی و دردهایم را فزونی بخشی برای من بهتر است از اینکه دیگری بر زخم های من مَرهم بنهد و آن ها را مداوا کند و دردهایم را تسکین ببخشد.
زهر و سَم گرفتن از دست ِتو گواراتر و تسکین بخش تر از داروهایی است که از دستِ دیگران بگیرم. آری دوستی حافظ حقیقتاً تماشایی است!

      به تیغ اَم گرکُشد دستش نگیرم   /   و گر تیرم  زند منّت پذیرم

بـِضـَربِ سَـیـفِـکَ قـَتـلی حـَیـٰاتـُنـٰـــــا ابــداً

لاَنَّ روحـیَ قـَـدْ طـٰـابَ اَنْ یَـکـُونَ فـِـــــدٰاکَ
کشته‌ شدن با ضربه‌ های شمشیر تـو برای من زندگانی جاویـدان است، به این دلیل که روح و روان من شاد و منزّه می‌شود اگر فدای تـو گردم(روحی فداک) .
به  شمشیرم زد و با  کس نگفتم    /    که راز دوست از دشمن نهان بِه
عِنـان مـپـیـچ که گر می‌زنی به شمشیرم
سپــر کـنـم سـر و دستـت نـدارم از فتـراک
عنان: افسار و لگام مرکب
فتـراک: ترک بند یا تسمه‌ای که در عقب یا جلو زین بسته می‌شود برای حمل شکار یا بستن اسب یـدک
عنان مپیچ: روی برنگردان
آن هنگام که قصد می کنی بر سر من شمشیر فرود آری تردید مکن و روی بر نگردان من مشتاقم شمشیر تو بر سر من فرود آید. من سر خود را سپر می کنم و دست از ترک بندِ مرکبَت بر نمی دارم. من داوطلبانه به دنبالِ مرکب دوان دوان می آیم تا تو مرا شکار کنی‌.
جانا  کدام  سنگدل  بی کفایت  است   /   کو پیش زخم  تیغ تو جان را سپر نکرد؟
تـو را چنـان کـه تـویی هر نـظــر کجا بـیـنــد
بـه قـدر دانـش خـود هر کـسی کـنــد ادراک
زیبایی های تو(امام محبان و محبوبان) را هیچ کس نمی تواند بصورتِ کامل ببیند و لذا هر کسی به قدر دانش و فهم خود از زیبایی ها و حُسن تو دریافت می کند.
دررهِ عشق نشد کس به  یقین محرم راز   /   هر کسی  بر حَسَبِ فکر گمانی دارد
بـه چشم خلق عزیـز جهان شـود حافـظ
کـه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
مسکنت: فقر و درویشی، نـیـازمندی
معنی بیت: اگر حافظ بر درگاهِ تـو روی نیاز ‌بساید و تنها تسلیم بوده باشد سعادتی نصیبش می شود. در چشم مردم جهان عزیز و محترم می‌شود.

 بنابراین در این غزل چنانکه مشاهده شده است حافظ شیراز اهل راز، عشق زمینی و آسمانی را درهم آمیخته ی عشق به ولایت ولی الله اعظم آن امام تمامی عاشقان و همه عارفان می داند، تا به جویندگانِ حقیقت این اطمینان خاطر را بدهد که عشق های زمینی اگر صادقانه و مخلصانه و حافظانه باشد بی تردید پلی خواهد شد جهت اتصّال به سرزمین ولایت عشق الهی و بهشت های آسمانی.

تا مرا عشق  تو  تعلیم  سخن  گفتن  کرد   /   خلق را وردِ زبان مدحت و تحسین من است

                                   والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] . وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف).

[2] . زیباترین بیت این غزل بیت ششم است که میفرماید: بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا  /   لان روحی قد طاب ان یکون فداک

و ترجمه ی آن اینکه: اگر به ضربه شمشیر تو کشته شوم به حیات جاودانی میرسم؛ زیرا روح من خوشحال می شود اگر فدای تو شود…

[3] . حافظ شیرازی، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۳۰۰.

سلیمان زمان/ در مدح امام زمان علیه السلام

مناجات عرفانی

السلام علیک یا امام الانس و الجان

سلیمان زمان

آن  سیه چرده  که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست[1]

گر چه  شیرین دهنان  پادشهانند  ولی              او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک          لاجرم  همت پاکان  دو عالم  با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندمگون است    سرّ آن  دانه  که  شد  رهزن آدم با اوست

دلبرم  عزم  سفر  کرد  خدا  را  یاران            چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل          کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

حافظ  از  معتقدان  است  گرامی  دارش

زان که بخشایش بس روح مکرّم با اوست[2]

کلمات و ترکیبات؛ شیرین عالم، لب خندان، دل خرم، سلیمان زمان، خاتم داشتن، روی خوب، کمال هنر (معراج)، دامن پاک (عصمت)، همّت پاکان دو عالم، خال مشکین، عارض گندمگون، عزم سفر کردن، مرهم دل مجروحان، سنگین دل، دم عیسی مریم، معتقد حافظ (تشیّع)، بخشایش ارواح مکرم؛ همه این الفاظ آشنا به خوبی گویای این واقعیت است که جناب حافظ شیراز آن لسان الغیب اهل راز چه کسی را مدح می نماید و معشوق او چه کسی است. آری حافظ شیرین سخن دل در گرو محبوب خود دارد و ولیّ زمان و امام عصر خویش را نوازش می دهد و معتقدات خود را عاشقانه با امام خود در میان می گذارد چرا که این شیعه ی خالص و خاص آن حضرت خوب می داند که امام زمانش روح بخش بوده و از انفاس قدسی الهی بهره مند است و اسرافیل علیه السلام همواره با اوست. این حقایق در دعاهای زیارت جامعه و دعای ندبه و دعای زیارت امین الله کاملا مشهود است.

شرحی از آن هزاران

1_آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

آن سکاندار هدایت الهی از این روی که رخ و چهره به سوی پروردگار دارد، از شدت روشنایی فروغ پروردگارش، چهره اش سوخته و به صورت سیه چرده در عالم ملکوت دیده می شود و به موجب این همنشینی با پروردگار موجب رحمت و شیرینی به عالم امکان گردیده و صاحب چشمانی میگون و مست کننده و بیانی شیرین و خندان و دلی شادان و امید بخش می باشد.

و در این مسیر هدایت و ارشاد نمایندگانی از سوی خویش تعیین نموده که هر کدام از آن نمایندگان خسروان و شیرین دهنانی هستند که وصف العشق می کنند و کام عاشقان را شیرینی می بخشند.

۲_گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

در مسیر و طریقت الی الله از حضرت آدم تا خاتم و از حضرت خاتم تا کنون سکاندار کشتی هدایت عاشقان به سوی معشوق به عهده کسی بوده که به رسم نشان نگین پادشاهی که در زمان حضرت سلیمان به مصلحت پروردگار امر گردید که مشهود عامه گردد؛ به دست او رسیده باشد.

پس به هر عصری ولی ایی قائم است          تا قیامت آزمایش دائم است(مثنوی مولوی)

۳_روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همّت پاکان دو عالم با اوست

ویژگی های آن خلیفه الهی چنین است که خوش سیما بوده و به تمام کمالات و هنرها متّصف بوده و از هر گونه پلیدی و زشتی منزه می باشد و در هر زمان همت و اراده حقیقت طلبان و راستی پویان هر دو عالم امکان و ملکوت از نفَس گرم و قدسی او می باشد.

۴_خال مشکین که بدان عارض گندمگون است

سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

من به حضور آن امام موعود زمان خویش هم در صورت ظاهر و هم در صورت باطن رسیده و به پیشگاه قدسی اش مشرف شدم، خال مشکین بسیار زیبایی بر صورت گندمگون او بود که نشان از سِرّ الهی آمیخته به وجودش داشت همان سرّی که رهزن کلیه عاشقان واقعی الهی بوده و تمام‌ پاکان کونین(دو عالم) همچون آدم خلیفة الله نیز اسیر و مفتون همان سِرّ گشته و به مقام خلیفة اللهی رسیده اند.

۵_دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

ای یاران؛ همان دلبری که قرار از کف دلم دزدیده و مرا به خویش مبتلا کرده است، اکنون که تنها التیام بخش زخم های دلم اوست و برای درد دل خویش دوای دیگری جز او سراغ ندارم، عزم سفر کرده و راهی دیار دیگری شده است.

۶_با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

این راز را با که می توانم در میان بگذارم و چه کسی می تواند محرم راز دل من گردد که آن دلبری که دلش به سنگینی دو عالم است و باری را که دو عالم نتوانست تحمل کند او پذیرا شد، این من عاریتی و بی اعتبار را از من گرفت و در مقابل آن با دم روح بخش عیسوی خویش، جان دوباره ای به من ارزانی داشت.

7_حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

ای آنانی که شعر و غزل حافظ به دستتان رسیده و آن را تفأل زده و می خوانید، یقین بدانید که حافظ از معتقدان سلسله اولیا از حضرت آدم تا زمان ولی عصر علیهم السلام است، که همان طریقت عشق می باشد و به یمن این ارادتمندی، واسطه رحمت و بخشش روح های عزیز بی شماری تا ابد خواهد بود. بنابراین حافظ اهل راز خوب می داند در بحبوحه های زندگی باید دامن چه کسی را بگیرد؛

حافظ از دست مده دامن این کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

یا صاحب الزمان ادرکنی .... یا صاحب الزمان أغثنی 

 


[1] . وزن شعر: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (بحر رمل مثمن مخبون محذوف)

[2] . حافظ  شیرازی، غزلیات، غزل 57.

آئینه دار طلعت او / حافظ شیرازی(رحمه الله)

مناجات عرفانی

السلام علیک یا ولیّ الله الأعظم

آئینه دار طلعت او

دل سرا پرده ی  محبت اوست

دیده  آیینه دار  طلعت  اوست[1]

من که سر درنیاورم به دو کون             گردنم  زیر بار  منّت  اوست

تو و طوبی  و  ما و  قامت  یار        فکر هر کس به قدر همّت اوست

گر من آلوده دامنم چه  عجب             همه عالم  گواه عصمت  اوست

من که باشم در آن حرم که صبا             پرده دار حریم حرمت اوست

بی خیالش  مباد  منظر  چشم         زانکه این گوشه جای خلوت اوست[2]

هر گل نو که  شد  چمن آرای         ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست      هر کسی پنج روزه  نوبت اوست

ملکت عاشقی  و  گنج  طرب            هر چه دارم ز یمن همّت اوست

من و دل گر فدا شویم  چه  باک         غرض اندر میان سلامت اوست

فقر ظاهر  مبین  که  حافظ   را

سینه  گنجینه ی  محبّت  اوست[3]

      این غزل یکی ازعرفانی ترین بیانات حافظ می باشد. برای درک بهتر این غزل، مطالعه کتاب احیاء علوم الدین امام محمد غزالی به خواننده کمک بسیار خواهد کرد. بنظرم خلاصه و جان کلام امام محمد غزالی در خصوص رابطه محبت، لذت نظر، معرفت و رضایت کاملا در این غزل ارائه شده است.

این غزل حافظ را دیده شده که حجت الاسلام رنجبر در برنامه سمت خدا شرح کرده است. که بسیار شرحی زیبا بود .

 

شرح ابیات:

دل سراپرده ی محبّت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
سراپرده: بارگاه، خیمه ای که پیرامون آن پارچه ای کشیده و به چیز مخصوصی اختصاص داده باشند، خلوتگاه و فضای اندرونی. وقتی حافظ از سراپرده ی دل صحبت می کند یعنی این فضا برای محبّت دوست اختصاص داده شده است و هیچ علاقه ی دیگری درآن جای ندارد.
آئینه دار: کسی که آئینه مقابل کسی نگاه دارد تا چهره اش را ببیند .
طلعت: چهره
معنای بیت: خطاب به معشوق ازلی(انسان کامل، ولیّ خدا). تمام فضای دلم سرشار از ذوق و اشتیاق و ارادت به معشوق اَزلی است. چشمانم آئینه ایست که فروغ رخ ِزیبای دوست(امام عصر علیه السلام) را باز می تاباند.
حافظ معتقد است که این همه زیبایی ها، نقش و نگارین و پدیده های موجود، ذرّه ای از فروغ روی دوست است و بس. بنابراین ما هر چه که می بینیم در حقیقت جلوه ای ازجمال جمیل اوست و دیدگان ما بسان ِآئینه ای فروغ زیبایی های او را انعکاس می دهد.
هردوعالم یک فروغ روی اوست
گفتمت  پیدا  و  پنهان  نیز هم
من که سردرنیاوَرَم به دوکون
گردنم  زیر  بار منّتِ  اوست
سر درنیاورم : سر فرو نیاورم، تسلیم نشوم، فریب دنیا و آخرت را نمی خورم.
دو کون: دو دنیا، هر دوعالم(دنیا و آخرت).
گردنم زیر بارمنّتِ اوست: خود را مدیون دوست می دانم. وام دار او هستم.
معنای بیت: من که فرد مطیعی نیستم، من که فریبِ مظاهر دنیا و آخرت را نمی خورم، من که در مقابل همه چیز عصیان می کنم و به هیچ چیز طمعی ندارم، من که از بندِ تعلّقات وارسته ام لیکن وقتی در مقابل دوست (آفریدگاریکتا) قرارمی گیرم با تمام وجود خود را مدیون لطف و مرهون عنایت او می بینم و سر اطاعت فرو می آورم.
حافظ که چارتکبیر برهرچه که هست زده و از بند تعلّقات رسته، بی باکانه در مقابل همه می ایستد و…… لیکن هر وقت به دوست می رسد به ناگهان آرام می گیرد و چون عاشقی سینه چاک، بنده ای مطیع  و فرمانبری بی مانند می شود و تمام غرور و شجاعت و نفس و آرزوی خویش را در زیر پا له می کند از کام خویش چشم پوشی می کند تا کام دوست برآید.
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست       حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
***

تو و طوبی و ما و قامت یار
فکرهرکس به قدرهمّت اوست
طوبی: نام درختی در بهشت با میوه‌های متنوع که حاصل آن انواع میوه‌ها و لباس و زینت ‌آلات بوده و به هر غرفه ا‌یی از بهشت یک شاخه از آن می‌رسد.
همّت: اراده، آرزو، خواهش، عزم
این بیت خطاب به مدّعیانی است که تمام همّتشان برای دستیابی به بهشت است و خدا را به قصدِ رسیدن به بهشت بندگی می کنند.
معنای بیت: ای مدّعی عاشقی که خدا را به منظور بهشتی شدن و لمیدن در سایه سار طوبی در بهشت پرستش می کنی، در باغچه ی اندیشه ی تو درخت طوبی کاشته شده است، امّا من فقط به قامتِ یار که از طوبی نیز دلکش تراست می اندیشم و آن صاحب طوبی یعنی ولی خدا امام برحق است، آری فکرهر کس به اندازه ی همّت و اراده ی اوست. من قصد وصال یار را دارم و همّت و اراده و آرزویم بر همین اساس شکل گرفته است، در حالی که تو به آسایش در بهشت و تن آسایی در آن می اندیشی...
باغ بهشت و سایه ی طوبا و قصر حور       با خاک  کوی  دوست  برابر  نمی کنم

***
گر من آلوده  دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
آلوده دامن: گناهکار
عصمت: پاکدامنی
معنی بیت: اگرمن ِعاشق، گناهکارم و خطایی مرتکب شده ام هیچ تعجّبی ندارد و مهم هم نیست. چیزی که اهمیّت دارد پاکدامنی و منزّه بودن ِ معشوق من (امام زمان علیه السلام) است، تمام پدیده های این عالم هر کدام دلیلی بر پاکدامنی ِ او هستند.
نکته ی بسیار جالبی که در نگرش حافظانه وجود دارد نگاهِ عاشقانه ی حافظ به خداست. او به جای “خدا ترس” بودن “خدا دوستی” را انتخاب کرده است. او خدا را موجودی ترسناک نمی پندارد بلکه خدا را همانندِ معشوقی دلرُبا، دلسوز و مهربان می شناسد و به بخشندگی ِ او اعتماد کامل دارد. از همین رو هیچ اهمیّتی به گناه نمی دهد. این بی اهمیّتی به گناه و اعتمادِ قلبی به کرَم ِ خداوند است که او را به سمتِ آزادگی و وارستگی سوق می دهد. او به مَددِ همین اعتماد است که می فرماید:
ازنامه ی سیاه  نترسم  که  روز حُشر
با فیض لطفِ او صد از این نامه طی کنم
او از هیچ چیز نمی ترسد، شهامت رهایی از بندِ تعلّقات مادّی و معنوی را دارد، باورها و اعتقاداتی را که از گذشتگان به او تحمیل شده، به کناری می نهد و هر لحظه دست به کاری نو می زند و باورهای جدیدی خَلق می کند تا بیشتر و بیشتر به معشوق اَزلی نزدیکتر گردد.
کسانی که به جای عشق و محبّتِ خدا، ترس از خدا را در دل کودکان خود نهادینه می کنند ندانسته بدترین ستم ها را در حقّ آنها و در حقّ ِخداوند روا می دارند. کسی که همانندِ حافظ به جای ترس از خدا، سراپرده ی دل خود را به محبّت او اختصاص می دهد، هرگز به بدی ، دروغ، حسادت، خیانت و کینه تمایل پیدا نمی کند و گمراه نمی گردد چرا که:
درطریقت هرچه پیش سالک آید خیراوست       درصراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
***

من که باشم درآن حرم که صبا
پرده دار حریم  حُرمت اوست
حَرم: اندرونی ِ خانه ی معشوق، خلوتگاهِ معشوق
صبا: نسیم و نفحات الهی، که رابطِ عاشق و معشوق است و از جانب منزلگاهِ معشوق می‌وزد و عطر و بوی او را در جهان می پراکند و به همه ی عاشقانش می رساند.
پرده‌دار: حاجب، نگهبان، مُهَیمِن.
حریم: گرداگردِ خانه و اطراف ِحرم.
حرمت: احترام، آبرو، عزّت.
معنای بیت: خلوتگاهِ معشوق دور از دسترس ِ من نالایق است، آنجا که فقط نسیم صبا اجازه ی ورود و خروج دارد. صبا نگاهبان آن حرم لطیف و حریری است. من ِ ناشایست چگونه می توانم در آن حریم وارد شوم.

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست       منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
وقتی نسیم نگاهبان ِخلوتگاه معشوق است، نشانه ی لطافت، معنویّت و روحانی بودنِ آن مکان است. بنابراین کسی خواهد توانست در چنین مکانی وارد شود که همانندِ نسیم، پاک و لطیف و ظریف باشد. پس هیچ چیز زُمخت و خشن و سخت در آن راه نخواهد داشت. باید عاشق از آلودگی ها پاک شود و آنقدر لطیف و پروانه ای باشد تا مَحرم حرم گردد و بتواند مجوّز ورود دریافت کند.
هر که شد مَحرم دل در حرم  یار بماند       وانکه این کار ندانست در انکار بماند

***
بی خیالش  مَباد  مَنظر ِ  چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
منظر: دیده، نگاه
معنای بیت: دیدگان من هرگز آن چهره ی محمدی معشوق را فراموش نمی کند چرا که او در درون ِچشمان من نشسته است و من به هر سو که نگاه می کنم او را می بینم. گویی دیدگان من قرارگاه مکان اوست.
شاه نشین چشم من تکیه گهِ خیال توست       جای دعاست شاه من، بی تومباد جای تو

***

 هر گل ِ نو  که  شد  چمن  آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
معنی بیت: هرگلی که با زیبایی و رنگِ و بوی دل انگیز خود سببِ زینتِ باغ و گلستان می شود بی شک زیبایی و رنگ و بوی خود را از آن منبع مطلق زیبایی وام گرفته است. هیچ چیز دراین دنیا بی لطف او زیبا نیست. همه ی زیبایی ها انعکاسی از آن زیبای نرگس بی بدیل است.
تنت را دید گل گویی که در باغ       چو مستان جامه را بدرید برتن
***

دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی  پنج روزه  نوبت  اوست
دور: روزگار،عهد
مجنون: دیوانه، شهرت قیس‌بن عامری که از کودکی عاشق لیلی شد و از عشق او سر به بیابان گذاشت و در نهایت به‌ مجنون مشهور شد.
معنای بیت: روزگار مجنون و دوران عاشقی او سپری شد و نوبت به ما رسید. دراین دنیا هر کسی مهلت اندکی به اندازه پنچ روزی دارد و هیچ کس زنده و جاوید نمی ماند و همگان رفتنی اند.
دل رمیده ی ما را که  پیش می گیرد       خبر دهید به مجنون خسته  از زنحیر

***
مُلکتِ عاشقیّ و گنج طَرَب
هر چه دارم ز یُمنِ همّت اوست
مُلکت: سلطنت، پادشاهی
طرب: شادمانی
یُمن : خیر و برکت
همّت: اراده
معنای بیت: سلطنت و شکوهِ بی پایانِ عاشقی و نعمتِ شادمانی که نصیبِ من شده است، همه و همه از خیر و برکتِ اراده ی معشوق اَزلی است. از سر لطف اوست که من به مقام والای عاشقی و خُرسندی نایل شده ام.
سر ز مستی بر نگیرد تا به صبح روز حشر    هرکه چون من درازل یک جُرعه خورد ازجام دوست

***
من و دل گر فدا شویم چه  باک
غرض اندرمیان سلامتِ اوست
معنی بیت: من و دل اگر در این طریقِ عشقبازی قربانی شدیم و ازبین رفتیم هیچ باکی نیست، چه اهمیّتی دارد؟ سر معشوق(امام عصرعلیه السلام) سلامت باد که اصل و ذاتِ هستی ِ همه ی کائنات از اوست.
سلامتِ همه  آفاق در سلامتِ  توست       به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

***
فقر ظاهر مبین که حافظ  را
سینه گنجینه ی محبّت اوست
معنای بیت: فقر و تهیدستی ِظاهری حافظ را مبین و در موردِ او به غلط قضاوت مکن، زیرا حافظ صاحب گنجینه ای با ارزش و قیمتی است که هیچ دُرّ و گوهرگرانبهایی به آن نمی رسد. سینه ی حافظ سرشار از ارادت و محبّت اوست. (حافظ با برگشت به بیتِ مطلع عشق و ارادت خود را به امام زمانش ابراز می نماید)
چنان پرشد فضای سینه از دوست       که فکر خویش گم شد در ضمیرم

اللهم عجل لولیک الفرج

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین

 

 


[1] . وزن: شعر فعلاتن مفاعلن فعلن (بحرخفیف مسدس مخبون)

[2] . اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ

  خدايا بنمايان به من آن جمال ارجمند و آن پيشانى نورانى پسنديده را

 وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ

 و سرمه وصال ديدارش را به يك نگاه به ديده ام بكش

 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ ، وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ

 وشتاب كن درظهورش وآسان گردان خروجش را و، وسيع گردان راهش را ومرا به راه او درآور

                                                                                                  ( دعای عهد )

[3] . حافظ شیرازی، غزلیات، غزل شماره 56.

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر....

ارباب حاجت/ لسان الغیب حافظ شیرازی

یا صاحب الزمان اغثنی 

مناجات عرفانی

ارباب حاجت 

خلوت گزیده  را  به  تماشا   چه  حاجت  است[1]

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا  به  حاجتی  که  تو  را  هست  با  خدا           کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای   پادشاه   حسن   خدا  را   بسوختیم                 آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب  حاجتیم  و   زبان   سؤال   نیست                  در حضرت کریم  تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست     چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام  جهان  نماست  ضمیر  منیر  دوست               اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن  شد  که  بار  منت  ملاح  بردمی                  گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای  مدعی  برو  که  مرا  با  تو  کار  نیست             احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای  عاشق  گدا  چو  لب  روح  بخش  یار                می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و  محاکا چه  حاجت است

 (حافظ شیراز/ غزلیات، غزل شماره ۳۳)

شرح اجمالی 

ترکیبات،  خلوت گزیده، کوی دوست، حاجت با خدا،  پادشاه حسن، ارباب حاجت،  حضرت کریم،  بار  منت  ملاح، حضور احباب، عاشق گدا،  لب  روح  بخش  یار، عیان شدن هنر، نزاع و محاکا با مدعی ، چه ارتباطی با شاه شجاع خیالی بعضی شارحان دارد؟! اینان همه ابیات عرشی جناب حافظ شیراز را به دربار و ریش شاه شجاع مجهول الهویه ارتباط می دهند و این ظلم بزرگی است که در حق معرفت نورانی اهل بیت علیهم السلام و عرفان اسلامی این مرز و بوم می شود. آخر خلوت گزیده  کنایه از سالک الهی است و کوی دوست اشاره به سیر الی الحق است که از طریق انسان کامل و مکمّلی چون امام عصر علیه السلام آن دوست و حبیب الهی صورت می گیرد و پادشاه حسن نیز  خود حضرت صاحب است که از  لب روح بخش ایشان  همواره دعا و ذکر آن حضرت (عج) برای عاشقان کوی الهی جاری است. و هنر نیز در غزلیات جناب لسان الغیب شیراز تجلی اوج کمال انسانی است که خود در ادامه سلوک الی الله همواره برای اهلش شکوفا می شود و لذا نیازی به گفتن و ادعا کردن نیست چرا که همواره دست مدعی یعنی شیطان از این جهت (آسمانی و الهی) کاملا خالی است.

نظری به متون عرفانی عارفان بزرگی چون مولانا جلال الدین و کشف المحجوب هجویری و انسان کامل عزیز الدین نسفی و عوارف المعارف سهروردی و دیگر کتب عارفان معروف و اولیای مشهور کافیست که ما را به این حقیقت بدیهی و آشکار آگاه نماید.    

 


[1] . وزن شعر: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

سر خمّ می سلامت/ فصیح الزمان رضوانی

السلام علیک یا شریک القرآن

مناجات عرفانی

سر خمّ می سلامت

همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی

به کسی جمال خود  را  ننموده ای  و  بینم      همه جا به هر زبانی  بُوَد از تو گفتگوئی

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد  قتلم     تو  ببُر  سر از تن من ببَر از  میانه گویی

به ره تو  بسکه نالم، ز غم  تو  بسکه  مویم     شده ام  ز ناله نائی، شده ام ز مویه موئی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی/من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی

چه شود که راه یابد سوی آب  تشنه کامی؟     چه شود که کام جوید، زلب تو کام جوئی؟

شود اینکه از ترحم، دمی ای سحاب رحمت   من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی!

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت        سر خمّ  می سلامت،  شکند  اگر  سبوئی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا           تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جوئی

نه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم          نه دماغ اینکه از گل شنوم  به کام،  بویی

بنموده  تیره  روزم،  ستم سیاه چشمی               بنموده  مو  سپیدم،  صنم  سپید  رویی

ز چه شیخ  پاکدامن سوی مسجدم  بخواند    رخ شیخ و سجده گاهی سر ما و خاک کوئی

نظری به  سویِ «رضوانیِ» دردمندِ  مسکین

که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی[1]

(فصیح الزمان رضوانی)[2]

 

 


[1] . دیوان فصیح الزمان شیرازی (رضوانی). شیراز: سلسله نشریات ما، ۱۳۶۳.

[2] . سید محمد شیرازی (۱۲۴۰ فسا - ۱۳۲۴ تهران) ملقب به فصیح‌الزمان و متخلص به رضوانی شاعر، خطیب و واعظ اواخر دوره قاجار و بعد از آن بود.

سید محمد در سال ۱۲۴۰ شمسی در شهر فسا متولد شد. پدرش به سید ابوالقاسم فسائی شهرت داشت. او در ۱۶ سالگی به اصفهان رفت و دو سال در آن شهر به تحصیل مقدمات پرداخت. سپس به قم رفت و ده سال در این شهر به تکمیل علوم عقلی و نقلی مشغول بود. در بیست و هشت سالگی یا سی سالگی به تهران مهاجرت کرد و به وعظ و خطابه پرداخت.

در تهران او به دربار ناصرالدین شاه راه یافت و از او لقب «فصیح‌الزمان» دریافت کرد. هنگام قتل ناصرالدین شاه از ملازمین او بود و در آن محل حضور داشت و پس از آن واقعه در سال ۱۳۱۳ قمری برای تسلیت نزد ولیعهد مظفرالدین میرزا به تبریز رفت و همراه با وی به تهران برگشت و ملقب به «سلطان الواعظین» شد.

فصیح‌الزمان سال‌های متمادی در تهران منبر می‌رفت که بسیار با استقبال روبرو می‌شد و بسیاری از خواص و عوام برای شنیدن اشعار نغز و گفتار اثرگذارش پای وعظ او می‌نشستند.

فصیح‌الزمان شیرازی در سال ۱۳۲۴ شمسی در تهران درگذشت. او در ابن بابویه دفن است.

دیوان اشعار او با نام «دیوان فصیح الزمان شیرازی (رضوانی)» مشتمل بر غزلیات، قصاید، قطعات و رباعیات و همچنین منتخبی از آن به نام «گلهای فصیح‌الزمان رضوانی» به کوشش سید هادی حایری در شیراز به چاپ رسیده‌است.

عاشق کش عیّار/ لسان الغیب حافظ شیرازی

یا صاحب الزمان ادرکنی ....

عاشق کش عیّار

ای  نسیم  سحر آرامگه  یار  کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست[1]

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش            آتش  طور  کجا  موعد  دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی  دارد              در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند       نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است       ما کجاییم و ملامت گر  بی‌کار  کجاست

باز پرسید  ز گیسوی  شکن  در شکنش       کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل  دیوانه  شد  آن  سلسله  مشکین  کو   دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی       عیش  بی یار  مهنّا  نشود  یار  کجاست

حافظ از باد خزان در چمن  دهر  مرنج

فکر معقول  بفرما  گل  بی خار کجاست

*(حافظ شیراز، غزلیات، غزل 19)

شرح الفاظ و ابیات:

آرامگه: آسایشگاه و قرارگاه

عیّار: جوانمرد، تردست، چالاک، زیرک

معنی بیت: ای نسیم سحری آیا ازمنزلگاه و آسایشگاه یار خبری داری؟ نشانی دوست کجاست؟ آن معشوق ِ ماه رخی که در عاشق کُشی مهارت دارد و شیوه های دلبری را خوب می داند کجاست؟

جان به شکرانه شود صَرف گر آن دانه ی دُرّ         صدفِ  سینه ی  حافظ بود  آرامگهش

شبِ تار است و رهِ وادیِ ایمن در پیش

آتش ِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست

حافظ مثل همیشه داستانی حماسی و عاشقانه را دستمایه ی خویش قرار می دهد تا ضمن اشاره و یادآوری ِآن، مضمونی بیافریند که بیانگرحالاتِ درونی وی بوده باشد و الحق که مضمونی بکر وزیبا خَلق نموده است.

شبِ تار: شب تاریک، شبِ فراق وجدایی، شب تاریک می تواند استعاره ازحاکمیّت ظلم وستم باشد.

وادیِ ایمن: بیابانی در دامنه ی کوه طور که درآنجا ندای حق به حضرت موسی رسید. شاعر خود را در تاریکی و ظلمت می بیند و منتظر حادثه ایست تا به نور و روشنایی (وصال و دیدار دوست) رهنمون گردد.

طور: به معنای کوه و نام اختصاصی کوهی است در بیابان سینا.

آتشِ طور: اشاره به نوری است که حضرت موسی در وادی ایمن بر سر کوه طور مشاهده کرد و چون نزدیک شد به درختی نورانی رسید.

موعد: وعده گاه، محل دیدار

معنی بیت: درادامه ی بیت پیشین خطاب به نسیم سحری:

درتاریکی مطلق شب هجران فرورفته ایم و یا در ظلمت شبِ بیداد و ستمگری هستیم، آیا آن اتّفاق ِ عظیمی که برای حضرت موسی افتاد برای ما نیز رقم خواهد خورد و آتش طور(لطفِ خداوندی) شامل حال ما خواهد شد؟ آن لحظه ی آبی ِ دیدار دوست و آن مکانی که با او ملاقات خواهیم کرد کجاست؟

شبان وادی ایمن گهی رسد  به  مُراد         که چندسال به جان خدمت شُعیب کند

هرکه آمد به جهان نقش  خرابی  دارد

درخرابات بگویید که هشیار کجاست؟

 

 


[1] . وزن شعر: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (بحر رمل مثمن مخبون محذوف)

 

* این غزل در دیوان خواجه حافظ شیرازی به اهتمام سید ابوالقاسم انجوی شیرازی در ردیف بیست و هفتم است. نیز این بیت را اضافه دارد؛ ...

دلم از صومعه و صحبت شیخ است ملول          یار ترسا بچه کو خانه ی خمار کجاست؟

 

ادامه نوشته

سرّ عشق / سعدی شیرازی(رحمه الله)

سرّ عشق

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم[1]

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم           شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان  من  آمد           دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم[2]

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی           که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که  در  سماع  نیایم          که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب        که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا  به  هیچ  بدادی  و  من هنوز  بر آنم           که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت        که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن          سخن چه فایده گفتن چو پند می ‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم[3]

( سعدی » دیوان اشعار » غزلیات/ غزل ۴۰۵)

 

شرح ابیات:

۱/ کوشش فراوان کردم تا عاشق شدنم را مانند یک راز در درونم پنهان نگهدارم اما همانگونه که دیگ بر سر آتش چاره ای جز جوشیدن ندارد، آتش عشق نگذاشت تا من آرام بمانم و رازم برملا شد.

۲/ بسیار مراقب بودم تا (با اتکا به عقل و خرد) به کسی دل نبندم، اما وقتی صورت تو را دیدم هوش و خردم از کار افتاد.

۳/ سخنی (نه چندان جدی) که از دهان تو برآمده بود به گوش من رسید و از آن پس پند و اندرز مردم که مرا منع میکنند به گوشم مانند داستان است (یعنی جدی نمیگیرم).

۴/ چون من نمیتوانم چشم از تو بردارم، تنها راه ختم غایله و آشوب درون من آن است که تو چهره ات را در حجاب بپوشانی وبه من ننمایی.

۵/ من که واله و شیدا و دل از دست داده ام بهتر است در مجلس رقص و پایکوبی (که معمول عرفا و صوفیان بود) به رقص در نیایم چون آنقدر از خود بیخود میشوم که بیهوش میشوم و مرا روی دست از مجلس بیرون میبرند. یعنی اگر با پای خودم به سماع بیایم به یاد عشق تو آنچنان در سماع شادی وجودم را فرا میگیرد که باید مرا بیهوش بر سر دوش حمل کنند.

۶/ بیا و با من دوستی و لطف و صفا پیشه کن و شب را در آغوش من بگذران چرا که شب گذشته از فراق تو چشمانم به خواب نرفته اند. (کنار یعنی آغوش، فردوسی درباره اولین دیدار زال و رودابه فرمود: همی بود بوس و کنار و نبید/ مگر شیر کو گور را نشکرید).

۷/ با اینکه من برای تو بی ارزشم و به راحتی ترکم کردی، من هنوز مصمم هستم که یک تار موی تو را با همه دنیا عوض نکنم.

۸/ شرح هجران و دلتنگیم را باید با کسی بگویم که تجربه ای شبیه به من داشته، زیرا اگر به دیگران بگویم مرا و حس عاشقی مرا درک نمی کنند و به همین دلیل تنها سرزنشم میکنند. (درجای دیگر فرمود: گفتن از زنبور بی حاصل بود/با یکی در عمر خود ناخورده نیش)

۹/ تو ای نصیحتگر مرا از عشق ورزیدن منع نکن زیرا عاشق نصیحت نمی پذیرد و سخن گفتن با او بی فایده است.)

۱۰/ راه بیابان در پیش گرفتن (تلاش و کوشش کردن در راه دشوار عشق) بهتر از آن است که بیهوده دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم، زیرا دست کم اگر به مقصود نرسیم آسوده ایم که به اندازه توانمان تلاش کرده ایم و جای افسوس باقی نمی ماند. (میگوید چه به وصال برسم یا نه در راه عشق او با همه توان می کوشم.

 

لازم به ذکر است که؛ منظور از سماع، حالتى است که به نیوشندگان کلام حق دست میدهد، این حالت اگرچه با شنیدن شروع میشود ولى چنانچه کلام به جان انسان رخنه کند از سمع تنها بسیار بیشتر است، همان حالتى که عارفان را به رقص و چرخش وا میدارد، آنچه مردم امروز از ان حالت میشناسند همان رقصى است که بر مزار مولانا برگزار میشود، البته با صداى دف، اما این فقط أداى ان حالتى است که مولانا به درک و لمس ان رسیده بود، از محتوا خالى است ، نیوشیدنی با ان نیست،  و کلام حقى جارى نمیشود، حال در نظر بگیرید چنانچه کلام حق جارى شود و شنوایی بأشد که این کلام را بنیوشد، این حالت رقص چنان ادامه می یابد و فرد را از خود بى خود و مست می کند که اگر به پاى وارد چنین میدانى شود عاقبت مست و بى هوش، به روى دوش بیرون میبرندش.

…….

گاهست که مرغ جان درقفس تن ماندن را تاب نمیآرد و قصد پرواز میکند . دراین میل به رهایی گاه قفس را نیز با خود اندکی به بالا میبرد .

 

و نیز گفته شده از دیگر نکاتی که موجب ملاحت زبان فارسی در اشعار باباطاهر و سعدی شده همین تهدید هایی است که میکنند .

در بیت مگر تو روی بپوشی…..

ودر اشعار باباطاهر آنجاکه کی گوید: چه فرمایی بساجی یا بسوجم؛

لازم به توضیح است که عشق موهبت الهی میباشد و آتشی است که عاشق را از درون به غلیان آورده و می جوشاند و در نتیجه این جوشش و حرارت عشق خون عاشق تبدیل به اشک میگند(دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت ) و این اشک با گریه از چشمان عاشق فرو می ریزد و این امر اولا با ریزش اشک عشق خود را هویدا می کند (ترسم که اشک در غم ما پرده در شود /وین راز سر به مهر به عالم سمر شود) دوما با ریزش اشک خون عاشق کم می شود لذا عاشق زرد رنگ شده و رنگ رخسار عاشق از سر عشق او پرده می افکندو بقول استاد سخن تبدیل به زر شده و نمایان می گردد. (اکسیر عشق بر مسم افتاد زر شدم)

 

برداشتی دیگر  پیش کش تمامی دوستان ادب دوست :

۱- بیت : از پریدن های رنگ و از تپیدن های دل /  عاشق بیچاره هر جا هست رسوا می شود

در حاشیه این بیت یاد آور می شوم .

۴- مگر تو با پوشاندن روی خود به این فتنه ای که از نگریستن من در رخسار تو به پاشده پایان دهی و گر نه من قصد ندازم که از تماشای چمال دل آرای تو دیده بر بندم ( در این بیت به معانی ایهامی روی پوشاندن به معنی پنهان کاری کردن و چهره پنهان کردن ، قرار داشتن به دو معنی قصد داشتن و در نظر داشتن و آرامش داشتن و دیده پوشیدن به معنی چشم بر هم نهادن و طمع بریدن دقت فرمایید .با در نظر گرفتن این معانی این بیت ایهام در ایهام است ).

۵- در این بیت به معنی مصراع دوم دفت فرمایید که شیخ اجل فرموده است : که گر به پای در آیم به در برند به دوشم ولی من سر از پای نشناخته به دریای عشق تو می زنم چه سر نوشتی در انتظارم خواهد بود ؟!

۷- در این بیت رابطه جزئی و کلی هیچ و مزا و موی و وجود و تضادی که بین این واژگان دو به دو بر قرار است توجه فرمایید که بیانگر وفای عاشق به معشوق است . هیچ در مقابل عاشق و موی در برابر عالم و از سوی دیگر بی ارجی عاشق نزد معشوق و بهای معشوق نزد عاشق !

۸- به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را .

۹- هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز /  منعم از خویش مفرمای که من نتوانم .

۱۰- به قول مولانا : دوست دارد یار این آشفتگی / کوشش بیهوده به از خفتگی .

 در رابطه با مصرع دوم بیت دوم؛ دلیل این که “صبر” به “عقل” ارجح شده احساس زیباییست که نهفته در معنای شعر است نه آهنگ آن. اگر دقت کنیم هر سه مصرع قبلی در بیان تلاش شاعر جهت کتمان عشق، دل نباختن و خود را در راه معشوق فنا نکردن است. اما ناگهان صبر عاشق تمام می شود و دیگر نمی تواند جلوی خود را بگیرد…

واقعا احساس زیباییست.

(با استفاده و اقتباس از سایت گنجور ذیل همین غزل مذکور)

 


[1] . وزن شعر: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (بحر مجتث مثمن مخبون) به طور کلی بخش مهمی از غزل های موفق شعر پارسی در این وزن و وزن های موازی با این وزن است. مانند بحرهای مجتث و خفیف.

[2] . حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

حافظ نیز می گوید:

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصیحت همه عالم به گوش من بادست

[3] . حدیث قدسي در کتاب مصباح الهدی صفحه 116 آمده است كه خدای سبحان ميفرمايد:

من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبني و من احبني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعليّ ديته و من عليّ ديته فأنا ديته.

آن كس كه مرا طلب كند، مرا مي يابد و آن كس كه مرا يافت، مرا مي شناسد و آن كس كه مرا شناخت، مرا دوست مي دارد و آن كس كه مرا دوست داشت، به من عشق مي ورزد و آن كس كه به من عشق ورزيد، من نيز به او عشق مي ورزم و آن كس كه من به او عشق ورزيدم، او را مي كشم و آن كس را كه من بكشم، خونبهاي او بر من واجب است و آن كس كه خونبهايش بر من واجب شد، پس خود من خونبهاي او مي باشم.

مژده وصل/ ترجمه یک غزل حافظ به انگلیسی

مناجات عرفانی


مژده وصل

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

In the hope of union, my very life, I’ll give up

As a bird of Paradise, this worldly trap I will hop.

In the hope of one day, being your worthy servant

Mastery of both worlds I’ll gladly drop.

May the cloud of guidance unload its rain

Before I am back to dust, into the air I rise up.

Beside my tomb bring minstrels and wine

My spirit will then dance to music and scent of the cup.

Show me your beauty, O graceful beloved of mine

To my life and the world, with ovation I put a stop.

Though I am old, tonight, hold me in your arms

In the morn, a youthful one, I’ll rise up.

On my deathbed give me a glimpse of your face

So like Hafiz, I too, will reach the top