کشور دوست

مناجات عرفانی

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست[1]

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست[2]

مقدمه

با مشاهده و تحلیل سخنان عاشقانه و عارفانه دیوان اشعار حکیم ربانی و عارف الهی لسان الغیب شمس الدین محمد حافظ شیرازی، درمی یابیم که مجموعه کلمات ایشان طیبه، عرشی و ملکوتی است. ازجمله این کلمات، کلمه دوست است. با نگاهی به کلمات دوست و ترکیبات آن در غزل فوق همچون؛ کشور دوست، گیسوی معنبر دوست، پیامی از بر دوست، غباری از در دوست، خیال منظر دوست، قد و بالای چون صنوبر دوست، مویی از سر دوست، غلام و چاکر دوست، در این غزل زیبا، حافظ شیرین شخن شخصیت بسیار ارزشمندی را در نظرگاه خود می ستاید و می نوازد.

آنچنکه در دیگر غزلیات خود همین ستایش ونوازش را دنبال می نماید. کلمات و ترکیباتی که در سراسر دیوان خواجه شیراز موج می زنند و چشم ها را می نوازند، از جمله؛ اَقدام دوست، جمال دوست، راز دوست، دوست پرور، روی دوست، گیسوی دوست، دیار دوست، خط مُشکبار دوست، عز و وقار دوست، همه کار و بار دوست، اختیار دوست، انتظار دوست، رهگذار دوست، اندر کنار دوست، نِیَم شرمسار دوست، دوست غایب از نظر، لطف بی نهایت دوست، حُسن دوست، حُسن رخ دوست، حُسن بی پایان دوست، طُرّه دوست، طره مُشکسای دوست، ضمیر منیر دوست، پادشاه حُسن، جناب دوست، دولت کشتی نوح، آستان حضرت دوست، نظیر دوست، رخ دوست، پیغام دوست، فدای نام دوست، شِکَر و بادام دوست، در دام دوست، جام دوست، اِبرام دوست، کام دوست، درد بی آرام دوست، دهان دوست، جمال دوست، وصل دوست، دامن دوست، نسبت دوست، فدای دوست، جان دوست، خیال رخ دوست، خاک دَر دوست، زبان کلک دوست، روی دوست، برِ دوست، جای دوست، درِ دوست، کوی دوست، خاک کوی دوست، خط زنگاری دوست، سوی دوست، لطف دوست، احوال دوست، پیام دوست، سرزنش دوست، تا بر دوست، بارگاه دوست، شاه دوست پرور و... مانند اینها، به دور از انصاف است که آنها را کنایه و تلمیحی از حقیقت دوست واقعی و جایگاه حقیقی چون انسان کامل در جهان هستی که واسطه فیض الهی بر سراسر هستی است ندانیم، و نیز بسیار ساده اندیشی است که این کلمه مقدس دوست را به هر آدم موهومی که برازنده آن نیست بدانیم. آنچنانکه  لسان الغیب خود نیز می فرماید:

عارضش را به مَثل ماه و فلک نتوان خواند

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

به جز ابروی تو درمحراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب  ما نتوان کرد

لذا معتقدیم که دوست و ترکیبات آن در دیوان خواجه شیراز و حافظ اهل راز، بی گمان وجود مقدس آقا و سرور و مولایمان، حضرت امام زمان مهدی، موعود غایب حاضر علیه الصلوة والسلام است. آری چه زیبا می گوید حافظ اهل راز؛

رازی که بر غیر نگفتیم  و نگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید

از قِبله ابروی تو در عین نماز است

 

شرح لغات و اصطلاحات غزل

نفحه = بوی خوش / معنبر = معطر (عنبر آگین ) / برافشانم = نثار کنم / هیهات = دور و بعید است (صوت ، شبه جمله) / صنوبری = مخروطی شکل ، محکم و استوار / به شکرانه = برای شکرگزاری / به جان او = به جان او قســم / وگر = هرگاه / چه باشد؟ = چه می شود؟ / بار = اجازه / در = درگاه

برداشت ۱: ای باد صبا اگر گذرت به مملکت دوست(ولایت امام عصر) افتاد، از گیسوی عطر آگین دوست (امام علیه السلام) برای من بوی خوش بیاور!.

برداشت 2: دل صنوبری من که همیشه محکم و استوار بود، از اندوه و دریغ ندیدن قد موزون و رسای چون صنوبر دوست، برخود مانند بید می لرزد و نگران است.

برداشت 3: من گدا هرگز نمی توانم در آرزوی پیوند و وصل او باشم، مگر در خواب بتوانم روی یار را ببینم. و خیلی کم نشانه ی دوری و گسستگی می شود و می شود گفت همیشه برای پیوستگی کاربرد دارد (من گدا و تمنا!)

برداشت 4: اگر چه دوست ما را از شدت ضعف و نقص وجودی مان به چیزی (پشیزی) نمی خرد و ما در چشم او ارج و ارزی نداریم، اما مویی از سر او را به جهانی نمی فروشیم. در واقع به چیزی نخریدن استعاره از به هیچ گرفتن و کم ارزش بودن عاشق است، مانند به نیم جو خریدن!

برداشت 5: چه می شود اگر دل من عاشق(حافظ) روزی از بند غم فارغ و آزاد گردد؛ زیرا حافظ نغمه سرا، بنده و چاکر و جزو غلامان محبوب یار(امام حاضر غایب) می باشد.

سعدی در این مضمون می گوید :

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم   /   که از وجود (میان) تو مویی به عالمی نفروشم

شرح معنا و مفهوم ابیات:

1- صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

ای باد نوید بخش صبحگاهی اگر تو را به اتفاق گذر به سرزمین معشوق من افتاد از بوی جان افزای گیسوان یارم برایم ارمغانی بیاور.

۲- به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

اگر حامل پیام معشوقه ام به سوی من باشی و من بوی او را به کام دریایم، به جانش سوگند می خورم که جانم را نثارش کنم.

۳- و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

چنانچه تو را به بارگاه نگارم اجازه ورود نبود، ناچار از خاک کوی او به من ارمغانی آور تا آن را سرمه دیده کنم و چشمانم را به یادش نورانی نمایم.

۴- من گدا و تمنای وصل او هیهات

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

با این وجود ناچیزم گدای عشق او هستم و چه خیال خامی در ذهن می پرورانم که به وصالش برسم، آرزو می کنم که شاید در خواب خیال صورت او را ببینم.

۵- دل صنوبری ام همچو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

دل صنوبرای ام که همواره عاشق است، سخت در عشق او چون شاخه های آویزان بید از شدت امید وصال آن نگار بالا بلند سرو اندام لرزان است.

۶- اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

اگر چه ما در مقابل معشوق دوست هیچ هستیم و خریداری در وجود نداریم (شکوه و گلایه از بی اعتنایی معشوق ) با این حال حتی یک مو از او را با عالمی معامله(معاوضه) نمی کنیم.

7- چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

آیا آن روز خواهد رسید که حافظ به پاس خدمتگزاری و ارادتمندی به نگار(امام عصر عجل الله تعالی فرجه) به وصال رسیده و از بند غم دلش رهایی یابد.

 


[1]. وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

[2] . غزل شمارهٔ ۶۱، حافظ، غزلیات