فلسفه خنده و حکمت گریه

فلسفه خنده و حکمت گریه

غلامحسین ابراهیمی دینانی

انسان موجودی است که هم می خندد و هم گریه می کند. نمی دانم که موجودات دیگر گریه و خنده دارند یا نه؛ جمادات که حتما ندارند. نباتات هم ندارند. البته گاهی اوقات، گل خندان می گوییم اما این یک حرف شاعرانه است. بعضی ها می گویند حیوانات خنده و گریه دارند ولی بنده چنین باوری ندارم. حالا شاید چیزی شبیه گریه و خنده فکر می کنند، باشد . حیوانات بعید است که گریه واقعی و خنده واقعی داشته باشند گاه چیزی شبیه گریه و خنده در آنها دیده می شود، ولی در واقع خنده و گریه نیست عجیب این است که خداوند در قرآن به این نکته اشاره کرده است. شاید گریه را بهتر شود توضیح داد تا خنده. اما چرا خداوند بنده اش را دعوت به گریه می کند

قدما می گویند که خنده وقتی بر انسان عارض می شود که انسان تعجب می کند. یعنی وقتی انسان تعجب می کند، خنده می کند. عارضه تعجب را خنده می دانند ولی من این حرف را قبول ندارم. چه بسا آدم تعجب می کند، اما اصلا نمی خندد. همچنین هنگامی که تعجب ندارد، اما می خندد. چه طور می شود که آدم می خندد، خیلی جوابش مشکل است. حتی وقتی که احساس سرور هم می کنید مطلقا نمی شود گفت که می خندید.

چه بسا نخندید اما بسیار هم خوشحال باشید یا حتی در اثر خوشحالی گریه کنید! خیلی ها هم اصلا مسرور نیستند اما می خندند. و من این آیه را می خوانم و تعجب می کنم از این بشارتی که کرده و فرموده: « وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَىٰ وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْیی »[1] تعریف فیزیکی که از خنده و گریه شده همان حالت انقباض و انبساط است که اینها تعریف حقیقی نیست. به هر صورت خنده و گریه دو حالتند در انسان. امروزه روانشناسان سلامتی روح و جسم را در خنده می بینند.

وقتی که انسان می خندد که مسبوق به یک سرور و خوشحالی است، تعلقش به جهان بیشتر می شود. غالبا مواردی که موجب خوشحالی می شود، خبرهایی است که نفعی عاید شما از این عالم می شود. هرچه نفع بیشتری به شما از این عالم برسد، دلبستگی شما به این عالم بیشتر می شود و هر چه دلبستگی بیشتر شود، شما از بی تعلقی دور می شوید. انسان همان جایی است که دلش آنجاست. خنده مظهر شادی ها و تعلقات این جهانی است.

چرا خداوند بنده اش را دعوت به گریه می کند؟ در گریه، یک ناامیدی از این جهان است. یک قطع تعلق است. گریه مظهر و سمبل قطع تعلق از این دنیاست. هر چه گریه بیشتر باشد، یعنی تعلقاتت از این جهان کمتر می شود.

اما در گریه، یک ناامیدی از این جهان است. شما وقتی گریه می کنید که از چیزی بریده شدید. خبر ناگوار، خبر سخت، یک ضرر؛ غالبا گریه جاهایی است که یک ناهمواری و یک ناگواری روبرو می شوید. یعنی یک قطع تعلق. وقتی که تعلق قطع شد، دیگر خلا نیست. بنده این مساله را بارها عرض کردم که خلا در عالم و روح انسان محال است. حالا وقتی تعلق ات قطع شد روح ات متوجه حق تبارک و تعالی می شود. بنابراین گریه مظهر و سمبل قطع تعلق از این دنیاست. هر چه گریه بیشتر باشد، یعنی تعلقاتت از این جهان کمتر می شود.

حکیم ملاهادی سبزواری در جواب سوال فلسفه گریه و خنده چیست می گوید: خنده ها و گریه های ما در مقابل جَزَع است؛ « إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً «۲۰» وَ إِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً»[2] اما گریه یک مفهوم عرفانی دارد که وقتی انقطاع حاصل می شود و ارتباط انسان با تعلقات قطع می شود، انبساطی به او دست می دهد. این نشانه انبساط قلب است و جوششی دارد به نام اشک  همان طور که چشمه ها ازش آب می جوشد. بنابراین گریه و خنده معمولی مراد نیست بلکه این انبساط قلب است که در واقع درهای رحمت را باز می کند.

گریه و خنده دو خصلت آدمی است. اینکه فلسفه گریه و خنده چیست، بسیار بحث دقیقی است و نیاز است که کتاب ها درباره اش بنویسیم. اما آنچه می توان به عنوان نتیجه بحث به آن اشاره داشت، این است که: در گریه، انقباض و در خنده انبساط، دو شاخصه اصلی محسوب می شود. گریه و خنده، مظهری از انبساط و انقباض درون آدمی است.

هرچه درون آدمی منبسط باشد، نمود ظاهری اش در خنده بیشتر و هرچه منقبض تر باشد، نمود بیرونی اش در گریه بیشتر است. انبساط به حقیقت و تعقل مطلوب است. همان طور که انقباض به تیرگی ها و جهالت، مطلوب است. تعادل انبساط و انقباض در انسان، نقطه عطفی است که می توان از آن به عنوان یکی از بزرگترین شاخصه های «انسان بودن» آدمی نام برد.

والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] . سوره نجم/53 آیات ۴۳ و ۴۴.

[2] . سوره معارج/70: آیات 20و21.

قداست، طبیعت و معنویت/ محمدادیب نیا

قداست، طبیعت و معنویت

وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿البقرة/ ۱۱۵﴾

و مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو كنيد آنجا روى [به] خداست آرى خدا گشايشگر داناست (بقره/2: ۱۱۵)

(ولله المشرق و المغرب ): (و شرق و غرب از آن خداست )یعنی همه جهات، ملک خدا و تحت سیطره اوست و ملک او به ذات چیزی و آثار آن تعلق می گیرد نه مثل ملکیت بشر که اعتباری است و تنها به اثر و منفعت هر چیز تعلق می گیرد (نه به ذات آن )، و ملک قوامی ندارد جز به مالک ،لذا خدا قائم به تمام جهات و محیط به آنهاست ، درنتیجه هر کس به هر جهت متوجه شود بسوی خدای متعال متوجه شده است ،(فاینما تولوا فثم وجه الله ):(پس بر هر طرف روکنید ،آنجا رو بخدا است )،یعنی به هر طرف متوجه شوید و هر طرف که عابدی متوجه آن گردد او را خواهد یافت ،(ان الله واسع علیم ): (همانا خدا وسعت دهنده و بسیار داناست )چون او وسعت دهنده ملک است و بر همه جا احاطه دارد و به مقاصد شما آگاه و داناست و مانند بشرنیست که توجه به او میسر وتمام نمیشود جز در یک جهت واحد[1].

قداست و طبیعت

لازم به ذکر است که؛ همه چیز در طبیعت مقدس و استثنایی است، حتی خود طبیعت. زیرا طبیعت معجزه ی خداست و هر معجره ای آیت حق است  و  در واقع هر آیتی، آینه و تجلی حضرت حق متعال است. بنابراین مخلوقات همگی معجزات خدا هستند و در این میان انسان بزرگترین معجره خداست. و این طبیعت دل انگیز و زیبا سایه ای از عالم آخرت نورانی و بسیار زیبای الهی است. بنابراین  در جهان بینی الهی در طبیعت  همه چیز مقدس و  زیبا و استثنایی است و لکن همیشه به زبان و سخن و کلام  نمی آید و  لذا برای لذت بردن فقط باید درنگ نمود و تماشا کرد. حافظ شیرین سخن در این مورد می گوید: مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟ /  به دست مردم چشم از رخ تو  گل چیدن!    

گفته شده«.... شاید همه چیز در طبیعت مقدس، استثنایی و یا زیبا باشد ولی از نظر طبیعت، هیچ چیز مقدس و استثنایی نیست » البته این دوعبارت دو مقوله ی کاملا متفاوت می باشند. درنگ، تماشا و بهره مندی از طبیعت لازمه ی وجودی  و فطری هر انسانی است و قطعا خداوند مقدس ترین مقدسات است!.

جمله « هیچ چیز از نظر طبیعت، مقدس و استثنایی نیست.» چه معنای درستی می تواند داشته باشد. آری این عبارت به لحاظ منطقی و فلسفی و عرفانی و  نیز در حکمت الهی نمی تواند معنای  صحیحی بدهد، الا پوچ گرایی در اندیشه و لاابالی گرایی در عمل. چرا که هر چیزی اگر قداست نداشته باشد پشت سر آن حساب و  کتاب و مسئولیتی هم وجود ندارد و انسان در نهایت بی کسی و تنهایی در خود فرو می رود! و این دیدگاه، حس بدبینی و تاریک اندیشی به همه عالم و آدم، موجب پوچی گرایی و در نهایت ولنگاری در زندگی طبیعی او می شود و لذا در نهایت به قول قرآن از زمره غافلان و  ظالمان به نفس خود می گردد. پناه بر خدا از دست این نفس بی قید و بند.... سعدی حکیم سخن سنج می گوید:

من از آن روز که در بند توام آزادم /  پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند / در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت /  تا بیایند عزیزان به مبارک بادم...[2](سعدی)

نیز عزیزی گفته، بنده فیلسوف، عارف و ادیب نیستم ولی برداشتی که من از این جمله دارم فقط نوعی مساوات، برابری وعدالت از نظر طبیعت است نسبت به هرآنچه در طبیعت موجود است والا غیر. در طبیعت اگر باران می بارد بر سر همه یکسان می بارد و آنرا بر سر غنی و فقیر متفاوت توزیع نمی کند و اگر تفاوتی هم هست ناشی از بی عدالتی موجود در جوامع بشریست. بنده تمایلی به مباحثه و مناظره ندارم ولی تصور می کنم فقط و فقط، تفاوت بر سر نوع درکی است که بنده و شما  از این عبارت داریم. طبیعت به مراتب زیباتر می شود اگر انسانها همدیگر را با یک جمله وعبارت قضاوت ننمایند.

در پاسخ آن اینکه اینجانب روی جمله « هیچ چیز از نظر طبیعت، مقدس و استثنایی نیست.» نظرداشتم، چرا که اصل جمله که از آنِ ماتریالیست هاست که کاملا رنگ و بوی الحادی(لائیتسه) دارد، در حالی که در طبیعت همه چیز مقدس است از آسمان و زمین و کوه و جنگل و  دشت و دریا و خوراکی ها و نوشیدنی ها گرفته تا هرآنچه در طبیعت موجود است  از همسر و شوهر و فرزند و زندگی و ازدواج و پدر و مادر و اجداد و معلم و استاد و عالم و روحانی و  کشیش و  قدیس و قدیسه  همه مقدس هستند و لذا چون قداست دارند از نوعی مساوات، نظم و برابری و عدالت نیز در طبیعت برخودارند و در جهان بینی اسلامی همه ی طبیعت آیات الهی اند و چون چنین اند پس موجودات در طبیعت همه از قداست و معنویت الهی برخوردارند. قرآن در همه چیز و با همه چیز بودن حق تعالی می فرماید: به هرطرف رو کنید آنجا وجه (صورت) خداست[3].

- أَینَما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه [4]

ترجمه آیه به نثر: به هر کجا روی کنید وجه الهی آن جاست.

ترجمه آیه به نظم:

به هر سوی اگر روی خود برده اید    به سوی خدا روی آورده اید.

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی    غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن    اغیار همی بیند از آن بسته نقابست[5]

تفسیر و لله المشرق و المغرب[6]

دکتر ابراهیمی دینانی می گوید: این عالم دهلیز است کلبه است، تنگناست. چرا تنگناست؟ برای اینکه جهت دارد اصلاً خود جهت، تنگ است برای اینکه تنگناست ما شش جهت تصور کرده ایم. مشرق و مغرب چه خصلتی داشته که در آیات، مشرق و مغرب آمده است، نه جنوب و شمال نه فوق و تحت. آن شش جهتی که به آن جهات سته می‌گویند: شمال، جنوب، شرق، غرب، فوق، تحت؛ هر جسمی که دارای سه بعد است، شش جهت دارد. یعنی هر بعدی دو جهت دارد. جسم سه بعدی است و شش جهتی. حافظ در یکی از اشعارش می‌گوید مهندس فلکی، که شش جهت دارد. فلک هم جسم است. عالم هم جسم است. اما این شش جهت را چون در دهلیز هستیم خوب می‌فهمیم. هر موجودی که جسمانی است، دهلیزی است دهلیز یعنی جسمانی. یعنی محصوریم در این شش جهت. اگر ما یک موجودی را تصور کنیم که بعد نداد و بالنتیجه جهت ندارد آن وقت افق اش لایتناهی است.

اگر حقیقت در دلت طلوع کند، آن وقت به هر چه نگاه کنید وجه الله است.

جهتش بی جهتی است، آن وقت دانه‌اش بی دانه ای است به قول مولانا، یعنی هر پرنده ای به سراغ دانه می‌رود اما پرنده انسانی که از بعد گذشته به بی دانگی می‌رود جهت حقّ، درست است که در آیه آمده {فأینما تولّووا فثمّ وجه الله} به هر طرف که نگاه کنی که أینما به همین معنی است یعنی شش جهت، تولوا دو تا معنی دارد یعنی پشت کردن و به یک معنی توجه کردن چون هر پشت کردنی به یک معنی توجه کردن است. توجه کردن به چیزی پشت کردن به چیز دیگری است البته در عالم دهلیز. در عالم دهلیز به هر طرفی که شما توجه کنید، وجه الله است. خوب شما به جهت توجه می‌کنید، فرق جهت با وجه این است که وجه الله جهت ندارد. جهت شش تاست ولی وجه الهی در مقابل جهت قرار دارد و وجه الهی جهت ندارد.

چرا وجه الهی جهت ندارد؟ برای اینکه خداوند غیر متناهی است. محیط است و قیّوم. این دو واژه محیط و قیّوم، خیلی واژه های عجیبی‌اند. قیّوم، که مبالغه در مقوِّم بودن است. یعنی قِوام اشیاء به دست اوست. یعنی ارکان اشیاء در دست حقّ است. محیط هم، مثل محیط دایره، درون دایره، هر چه در او هست، محیط بر او احاطه دارد؛ و باز وقتی هم تشبیه می‌کنیم، این تشبیه‌ها از یک جهت مبعِّد است چون هر تشبیهی از یک جهت ما را نزدیک می‌کند و از بسیاری جهات ما را دور می‌کند مثلاً اگر من بخواهم به دایره تشبیه کنم باز مشکل دارم چون درون دایره باز محدود به محیط دایره است. یعنی حقّ تعالی غیر متناهی است. حدّ ندارد، اندازه ندارد، جهت ندارد، پایان ندارد، آغاز ندارد، غیر متناهی است. چیزی که غیر متناهی است جهت ندارد. {إنّی وجَّهت وجهی للذی فطر السموات والأرض}

هر طرف که رو کنید آن حقّ است. منتها اینکه ما باید رو به قبله نماز بخوانیم، یک تشریفات خاصّی است در شریعت که بحث دیگری دارد اما اگر کسی آگاه باشد یعنی انسان موحِّد، به هیچ طرفی نگاه نمی‌کند مگر اینکه حقّ است هیچ چیز را نمی‌بیند مگر اینکه مظهر حقّ است، هیچ چیز را نمی‌شنود مگر اینکه صدای حقّ است، انسان کامل به مرحله ای می‌رسد که سمع و بصرش، سمع و بصر الهی است. عجیب این است که از زبان خود می‌گوید:{کنت سمعه و بصره} چقدر این آیات اعجاز دارد و ما توجه نمی‌کنیم.

ببینید نمی‌گوید (کنت أذُنه) ما یک اُذُن داریم و یک عین، عین همین چشم است و اُذُن همین گوش است، خداوند نمی‌گوید (کنت اذنه وعینه) سمع، لطیف‌تر از أذن است یعنی خلاصه گوش است. یعنی آنچه حاصل گوش است؛ و بصر خلاصه عین است یعنی حاصل آنچه که چشم می‌بیند آن لطیف‌تر است. حق تعالی به ألطف خودش را نسبت داده است. سمع و بصر لطیف‌تر از عین أذن اند. بنابراین چون خدا در جهت نیست و فارق از جهت است و محیط و قیّوم است و لایتناهی است، به هر چه که رو کنید حقّ است اما چرا گفته {تولّوا}، یک نکته ای در این است. امر رو کردن به حقّ است اما رو کردن به حقّ، پشت کردن به غیر حقّ است. یعنی آنچه که غیر حقّ است. هر چیزی که غیر حقّ باشد باید شما پشت کنی، یعنی آن را پشت سر بیندازی، رو کردن به حقّ یعنی گذشت از غیر حقّ، این آسان نیست خیلی مهم است. کار کمی نیست انقطاع محض از غیر حقّ.

انقطاع محض از غیر حقّ یعنی اتصال محض به حقّ چون خلأ نیست. بین اتصال وانقطاع ما فاصله نداریم. انسان یا متصل است یا منفصل است. البته اتصال هم نه اتصال جسمانی که دو جسم به هم برسند یعنی حدود را پشت سر گذاشته و رو به حقّ آورده.

اتفاقاً در این جهات شش‌گانه، حکما و اهل هیئت بطلمیوسی قدیم چهار جهت را اعتباری می‌دانستند اما بالا و پایین را اعتباری نمی‌دانستند اما هیئت امروز همه را اعتباری می‌داند یعنی بسته به شرایط قرارگیری متفاوت می‌شود. آن‌ها بالا و پایین قائل به وند به لحاظ افلاک. اما در هیئت امروزی بالا و پایین را هم اعتباری می‌داند این‌ها همه بسته به اعتبار قرار گرفتن جسم است بسته به این است که من در چه شرایطی قرار می‌گیرم.

اما در بین این شش جهت که دهلیز ماست، مشرق و مغرب یک خصوصیّتی دارد. شرق طلوع حقیقت است خورشید وقتی طلوع می‌کند یک واقعیت است و اعتبار نیست. یمین و یسار. جهات ممکن است که اعتباری باشد اما طلوع خورشید یک واقعیّت است. همین خورشید باز در یک جایی غروب می‌کند که این هم یک واقعیت است حالا این خورشید ماست و خورشید این کهکشان است اما همین خورشید که در کهکشان ما یک شرقی دارد و یک غربی، جهان معنوی انسان هم شرق حقیقت دارد و غرب حقیقت دارد حقیقت از یک جایی در ما طلوع می‌کند و در یک جایی غروب می‌کند.

بر می گردیم به تفسیر و لله المشرق و المغرب ؛ حقیقت در ما، از کجا طلوع می‌کند؟ مشرق وجود انسان کجاست؟ قلب و عقل اوست که عقل هم در درون عقل است و فاصله بین عقل و قلب هم خیلی زیاد نیست {أشرقت الأرض به نور رب‌ها} یعنی قلبش روشن می‌شود عقل اش روشن می‌شود. غروب کجاست؟ آنجا که هواها، نفسانیّات، آرزوهای بی حاصل غالب می‌شود. آنجا حقیقت غروب می‌کند و وقتی که انسان گرفتار نفسانیّات و خود خواهی‌ها شد، به حقیقت اعتنایی ندارد و تماماً دنبال ارضای آن شهوت، خواسته، تکبر و آن نفسانیّت است. حقیقت غروب می‌کند یعنی چه؟ یعنی یک غباری و یک ابری رویش را می گیرد و الّا حقیقت همیشه حقیقت است و همیشه ظاهر است.

در ما مشرق و مغرب هست و جنوب و شمال و… چندان در ما مهم نیست آن وقت در حقیقت مشرق و مغرب انسان همان بالا و پایین است، مشرق انسان در حقیقت همان علوّ ماست و غرب حقیقت در واقع همان پایین است تنزّل است بنابراین وقتی خداوند می‌فرماید {ولله المشرق والمغرب} تنها طلوع خورشید زمین را نمی‌گوید البته این هم مشرق و مغرب هست وقتی مشرق شد، روز است و روشنایی. مغرب که شد خورشید پنهان می‌شود و تاریک می‌شود و ظلمت می‌آید و نمی‌بینیم همین حالت در وحود انسان هست، انسان مشرق دارد. وقتی حقیقت طلوع کرد همه چیز را شما می‌بینید، در پرتو نور حقیقت همه چیز را شما می‌بینید.

در پرتو نور عقل و قلب، این روز روشن است در درون. اما وای به آن وقتی که این حقیقت غروب کندو مغرب بیاید و تاریک شود باطن شما. وقتی باطن شما تاریک شد شما هیچی را نمی‌بینی یعنی حقایق به رویت پنهان می‌شود وبه جای حقایق یک چیزهایی را می‌بینی که وحشتناک و خطرناک است. بنابراین مشرق و مغرب به لحاظ طلوع و غروب حقیقت است و مظهر همین حقیقت، طلوع خورشید زمینی است خورشید کهکشانی است آن وقت بعدش می‌گوید {فأینما تولوا فثمّ وجه الله} یعنی اگر در شرق حقیقت حرکت کنی (حقیقت در دلت طلوع کند) آن وقت هر چه نگاه کنید وجه الله است. تا آن خورشید معرفت انسان طلوع نکند انسان جایی را نمی‌بیند.

یک نکته ای باقی می‌ماند در بین اشکال نقطه جهت ندارد مولا امیرالمؤمنین هم فرمود: من نقطه زیر باء هستم یعنی انسان کامل در مقامی است که جهت ندارد آیا می‌تواند خود همین که جهت ندارد یکی از مصادیق وجه الله باشد؟

امیرالمؤمنین به عنوان انسان کامل می‌گوید: أنا نقطه تحت الباء. نقطه جهت ندارد چون بُعد ندارد عرض شد قبلاً که بُعد و جهت با هم ملازمند هر چیزی که بُعد دارد جهت دارد. البته نقطه هندسی قابل تقسیم نیست. این سطح و خط و جسم است که قابل تقسیم است.

والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] . خلاصه تفسیر المیزان ، ذیل آیه شریفه (بقره/2: ۱۱۵).

[2] . دیوان سعدی، غزلیات، غزل371.

[3] . وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَليمٌ‏ ... البقرة(2) ١١٥.

[4] . سوره بقره، آیه 115.187)از کتاب  امثال و حکم قرآن کریم، مجد، امید، پیشین، ص 18.

[5] . دیوان حافظ ، غزلیات ، غزل شمارهٔ ۲۹.

[6] . متن برنامه معرفت تفسیر و لله المشرق و المغرب، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی.

دشواری انسان شناسی / دکتر ابراهیمی دینانی

چرا انسان شناسی دشوار است؟[1]

انسان شناسی یکی از سخت ترین مسائل عالم است. از آغاز همین طور بوده است و تا پایان هم همینطور خواهد بود. عالم را می شود شناخت، ولی انسان را به آسانی نمی توان شناخت زیرا انسان عالم را می شناسد ولی همین انسان که می تواند عالم را بشناسد، برایش سخت است که شناسنده را بشناسد. عالِم، معلوم را می شناسد، ولی خود عالم که جهان معلوم را می شناسد، خودش را چگونه معلوم می کند؟

معمولا ما هرچیزی را با صفت می شناسیم. عالم را که می شناسیم، توصیف می کنیم. شما هر چیزی را بخواهید توصیف کنید از صفات آن می گویید. آیا می توانید غیر از خصوصیات و صفات یک شی از ذات یک شی بگویید؟ مشکل این است که انسان وقتی می خواهد جهان را بشناسد، خود را در پرتو شناخت به آن باید بشناسد. صفت و موصوف و ذات و عرض که حکما آن را مطرح کرده اند، در علم از آنها کمتر صحبت به میان آمده است. جوهر و عرض و ذات و صفت چیست؟

انسان را به آسانی نمی توان شناخت

در دیدگاه روانشناسی انسان را به آسانی نمی توان شناخت.

روانشناسان می گویند که انسان را از رفتارش، کردارش و گفتارش می شناسیم. از روی عکس العمل، انسان را بررسی می کنند. اگر ما بخواهیم انسان را بشناسیم باید از روی سخنانش بشناسیم. اما آیا همه انسان در سخنانش ظاهر می شود یا بخشی از حقیقت او در سخنانش ظاهر می شود؟ انسان همه گفته های خود را هنوز نگفته است، گفته های انسان میوه های درخت انسان است. ولی ریشه این درخت کجاست؟ رسیدن به ریشه درخت خیلی سخت است.

انسان را به آسانی نمی توان شناخت. ما همیشه صفت را می شناسیم و از موصوف قافلیم. همیشه عرض را می شناسیم و از ذات و جوهر غافلیم. آیا در حد صفات باقی بمانیم یا به ذات هم برویم؟ ما همیشه از مخلوق به خالق پی می بریم. از مصنوع به صانع پی می بریم. ولی حکمای ما از برهان صدیقین صحبت کردند. از خالق، مخلوق را بشناسیم یا از مخلوق به خالق پی ببریم؟ اگر خالق را بشناسیم، مخلوق را خوب می شناسیم.

پیش فرض ها و ایده ها

ما در عالم، زبان های گوناگون داریم که در ظاهر با هم اختلاف دارند. یک زبان، زبان دیگر را نمی فهمد. اما در باطن زبان ها با یکدیگر پیوند دارند. این زبان ها یک باطنی دارند. اگر انسان ها به زبان باطن هم سخن بگویند، زبان یکدیگر را می فهمند. جهانی که ما می بینیم به انواع مختلف دیده می  شود. جهان، جهان است اما دید انسان ها از جهان یکسان نیست. انسان ها که دارای دیدهایی هستند از درون پرده ایده خود جهان را می بینند، هرکسی یک ایده ای دارد، ایده ها پرده هستند.

انسان را به آسانی نمی توان شناختبعضی ها به ایده، پیش فرض می گویند. اما اگر انسان یک قدری توانایی اش بیشتر باشد و بفهمد که دارد بر اساس پیش فرض خود سخن می گوید، می تواند پیش فرض خود را در حال تعلیق قرار دهد و حرف طرف مقابلش را بفهمد. اما اگر از پیش فرض خودش نتواند خارج شود، حرف طرف مقابل خود را نمی تواند بفهمد.

انسان را به آسانی نمی توان شناخت زیرا انسان است که عالم را می شناسد.

ما هرچه در جهان می شناسیم، از مفاهیم می شناسیم. مفاهیم ساخته ذهن هستند. اما آیا ما اول مفاهیم را می شناسیم و بعد توسط آن مفاهیم جهان را می شناسیم و یا اول کورکورانه به جهان نگاه می کنیم و بعد مفاهیم ساخته می شوند؟ ما جهان را از ذره تا کهکشان، با مفاهیم می شناسیم.

مساله آغاز و پایان

هر چیزی در این عالم آغازی دارد همه چیز از ذره تا کهکشان آغاز داشته است، ممکن است که ما ندانیم کی به وجود آمده است، ولی می دانیم که آغاز داشته است. حالا می شود آیا چیزی اول داشته باشد و آخر نداشته باشد؟ هرچیزی که اول دارد، آخری هم دارد. انسان هم آغاز دارد. اما پایان انسان کجاست؟ مرگ، پل عبور است، یک مرحله است. انسان آغاز دارد و پایان ندارد. هیچ چیز دیگر در این جهان از ملک تا ملکوت نمی توانید پیدا کنید که آغاز و پایانی نداشته باشد. همه چیز آغاز و پایانی دارد اما انسان پایان ندارد.

به غیر متناهی نمی توان رسید، اما ما با زبانمان از غیرمتناهی حرف می زنیم. ما در سخن گفتن آزاد هستیم. چه نعمت بزرگی است سخن گفتن که خداوند به انسان داده است. شاید نعمتی عظیم تر از نعمت زبان نیست که خداوند به انسان عطا کرده است. البته به همان میزان که آزاد هستیم از زبان استفاده کنیم به همان اندازه زبان آزادی ما را سلب می کند.

حقیقت انسان در زبان است و حتی سکوت انسان هم نوعی زبان سخن است.

شمس تبریزی زبان را به تیر تشبیه کرده است. اگر شما بخواهید تیراندازی معنوی انجام دهید، باید به تن جان تیر بزنید نه به تن. شما با تفنگ تیر می زنید یا با سخن؟ تیر تفنگ به تن می خورد، آن تیری که به جان می خورد تیر سخن است. تیرانداز سخن باش تا جان ها را هدف قرار دهی و اگر سخن شما بر جان ننشست بدان که تیرانداز خوبی نیستی و اگر تیرانداز خوبی بودی آن جان، جان خوبی نبوده است که تیر شما به آن نخورده است. سخن تیر است.

والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] . متن برنامه معرفت، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی

نور و حقیقت زیبایی/دکتر ابراهیمی دینانی

نور و حقیقت زیبایی

آنچه شما در این پست و سه پست آینده شاهد آن هستید، مجموعاً قسمت دهم از برنامه معرفت را تشکیل می دهد. قسمت دهم معرفت نیز آخرین برنامه ایست که با موضوع کربلا و ایام دهه محرم پخش شده است. بنابراین در قسمت یازدهم، شاهد موضوع جدیدی خواهیم بود.

اما آنچه در قسمت دهم برنامه معرفت مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است موضوع زیبایی و زیبایی شناسی (بویژه در حادثه کربلا) از نگاه فلسفی و عرفانی است. به این ترتیب که در ابتدا تعریفی از ماهیت زیبایی ارائه می شود و در ادامه بحث پیرامون نحوه زیبا دیدن و جنبه های معرفتی و اخلاقی مربوط به انسان و زیبایی سخن به میان می آید.

آنچه در زیر آمده است نیز، مباحث مقدماتی و در واقع تعریف و بیان ماهیت زیبایی و زشتی از نگاه قرآنی و فلسفی و عرفانی است. با استعانت از آیات سوره نور و این مطلب که خداوند خود را نور آسمان ها و زمین معرفی کرده است، وارد تعریف نور و زیبایی شده و در پایان، علت زیبا دیدن انسان توضیح و بیان می شود. ضمن اینکه اشارات کوتاهی هم به مفهوم و موضوع نور در ایران باستان و فرهنگ غنی این سرزمین در متن گفتگو و به مناسبت این موضوع شده است.

انسان های بزرگ و صاحبان خرد و معرفت و عشق مانند امام حسین (ع)، در هر شرایطی اثر خود را می گذارند، ولو اینکه دشمنان بخواهند آنها را از بین ببرند و به زندگی ظاهری آنها خاتمه بدهند. اگر چه باید از زاویه سیاسی یا فلسفی به این موضوع [یعنی قیام امام حسین (ع)] نگاه کرد ولی این طور به نظر می رسد که انسان کامل از همه زوایای قابل نگرش و بررسی است.

یکی از دستاوردهای زیبای این حرکت [امام حسین (ع)]، زیبایی پرستی است؛ چیزی که باید به آن بپردازیم. شاید محصول معرفت عقلانی یا حتی شهودی نیز همین موضوع باشد. از طرف دیگر، معرفت و عقلانیت و عشق، دشمنانی هم دارد، و هر چه دشمنان برای محو آنها تلاش می کنند، بر زیبایی و تجلی آنها در افکار و اندیشه ها و در سینه تاریخ، افزوده می شود.

در این رابطه می خواهیم بحث کنیم که اصلاً حقیقت زیبایی چیست؟ در قرآن کریم، حقیقت زیبایی همان معنای تجلی است: « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ » [1] . آسمان به این زیبایی که به آن نگاه می کنیم، این طبیعت زیبا و همه اینها به خاطر زیبایی و نور اوست. می خواهیم از همین جا شروع کنیم که، شأن آیه « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ » چیست؟

        بسم الله الرحمن الرحیم

شما به یکی از اساسی ترین مسائل عرفانی، حکمی و فلسفی اشاره کردید و به طرح مسئله زیبایی و معنی زیبایی و در واقع ارتباط آن با مسئله نور و آیه نور پرداختید.

« اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ » این آیه کریمه که از آیات عجیب قرآن است (مانند همه آیات قرآن که عجیب و شگفت انگیز است) همانطور که می دانید مورد تفسیرهای گوناگونی قرار گرفته است. عجیب این است که ابن سینا با اینکه همه قرآن را تفسیر نکرده اما به این آیه توجه خاصی داشته و آن را تفسیر کرده است. غزالی نیز کتابی به نام «مشکاة الانوار» نوشته است که در تفسیر این آیه است.

خداوند، خود را «نور» آسمان ها و زمین خوانده است. بسیاری از مفسران تاکنون، کلمه «نور» را به معنای «مُنَوِّر» [2] معنا کرده اند و گفته اند که آیه « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ » یعنی ( اللَّهُ مُنَوِّرُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْض )؛ خداوند به آسمان و زمین، نور می دهد، نه اینکه خودش نور باشد. من نمی خواهم بگویم که آنها اشتباه کرده اند؛ آنها درست گفته اند ولی «مُنَوِّر» هم یعنی «نور» ! من می توانم از شما بپرسم که آیا مُنَوِّر می تواند خودش نور نباشد؟! چیزی که در حد ذات، نور نیست، چگونه می تواند مُنَوِّر باشد؟ پس اعم از اینکه شما این آیه را مطابق ظاهر آن، به معنای نور [آسمان ها و زمین] معنا کنید یا آن را مُنَوِّر معنا کنید، باز هم [خداوند] نور است. چون اگر منور، خودش نور نباشد دیگر منور نیست. پس « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ».

حکما، فلاسفه و متکلمین درباره خداوند و اثبات [وجود] او از طرق مختلفی وارد شده اند؛ راه طبیعی، راه فلسفی، برهان وجوب و امکان و براهین دیگری که در این باب هست. من در اینجا درباره براهین اثبات واجب نمی خواهم صحبت کنم چون بسیار فراوان است.

خداوند در اصطلاح حکما، «واجب الوجود» است ولی عجیب آنجاست که شما اصلاً کلمه واجب الوجود را در قرآن کریم نمی بینید، چنانکه در روایات هم نمی بینید! یا مثلاً [در برخی از اصطلاحات فلسفی، خداوند] «علت العلل» است در حالی که این کلمه نه در هیچ روایتی آمده است و نه در هیچ آیه ای. [خداوند در زبان آیات و روایات] علت العلل نیست و بلکه این تعبیر مذمومی است و معنای بیماری را می رساند. خداوند در واقع علت العلل هست اما این تعبیر [برای او] به کار نرفته است.

قرآن کریم و خود خداوند، خود را «نور» معرفی کرده است. [خداوند در قرآن کریم] نگفته است: الله واجب الوجود! یا نگفته است: الله علت العلل! یا مانند میرداماد نگفته است: الله استقسن فوق الاستقساط! بلکه فرموده است: « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ».

نور و حقیقت زیبایی

اگر اجازه بفرمایید [وارد این بحث بشویم که در] فرهنگ غنی ایران اسلامی و به طور کلی ایران، مسئله نور، از آغاز مطرح بوده است. این مردم همیشه موحد بوده اند و بعد از اسلام هم موحد ماندند و در توحید، کامل تر شدند. از آغاز، مسئله نور در این کشور مطرح بوده است. کسانی هم که معتقد اند زرتشت، قائل به ثنویت [3] بوده است، سخت در اشتباه اند! او اصلاً قائل به ثنویت یا دوگانه پرستی نیست بلکه موحد بوده و مسئله نور برای او مطرح بوده است. من این موضوع را به مناسبت نور مطرح کردم. خود خداوند در قرآن نیز خودش را نور خوانده است.

اما نور چیست [و چه معنایی دارد] ؟ یک تعبیر حسی از نور داریم مانند نور خورشید و نور چراغ برق که البته این هم نور است. ولی اگر خواسته باشیم تا تعریفی از نور ارائه دهیم یا در معنی آن، تنبّهی داشته باشیم، همه حکما و اهل خرد به اتفاق، نور را این طور تفسیر [و تعریف] می کنند (البته ما با فیزیک آن و اینکه نور از جنس فوتون است یا کاری نداریم): « نور، چیزی است که در حد ذات، روشن است و همه اشیاء دیگر را روشن می کند » [4] ؛ [نور] خودش بالذات روشن است اما همه چیز در پرتو نور، روشن می شود. یعنی اگر نور نبود، هیچ چیز برای ما روشن نبود و ما در ظلمت فرو می رفتیم. اگر نور نبود ما هیچ چیز را نمی دیدیم زیرا هر دیدنی، به وسیله نور امکان پذیر است. این مطلب در حس ظاهر [صادق] است که اگر نور نبود، حس ظاهری نمی توانست ببیند اما با تعمیم این معنی می توان گفت آنجایی که ظهور و روشنایی هست، آنجا نور است.

در حس ظاهر من، اگر نور موجود باشد من می توانم اشیاء را ببینم. [اما به طور کلی] وقتی که من چیزی را ادراک میکنم، آن چیز برای من روشن می شود. روشن می شود یعنی چه؟ یعنی نور می شود. به همین دلیل هم در حدیث داریم که: « أَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّه‏ُ فِى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ » [5] . بنابراین علم، بالذات نور و روشنایی است. علم معلوم را روشن می کند و معلوم در پرتو علم، روشن می شود و بلکه در حقیقت و بالذات، معلوم چیزی جز علم نیست.

پس نوری که حس من می تواند با آن ببیند، نور است که آن، نور حسی است؛ نوری هم که همه حقایق در پرتو آن روشن می شود، نور است که علم نامیده می شود؛ و بالاخره خداوند نیز نور است. خداوند (همانطور که خودش فرموده است) نور آسمان ها و زمین است، یعنی من بوسیله خدا عالم را می بینم. اشخاص در حقیقت، عالم را وارونه می بینند؛ اگر خدا نباشد، هیچ چیزی نیست و هیچ چیزی دیده نمی شود و هیچ چیزی هم فهمیده نمی شود. همه چیز در پرتو حق دیده می شود. چون خدا هست، اشیاء هستند و برای ما روشن اند و الا [همه جا در] ظلمت و تاریکی وحشتناکی بود و به قول شیخ اشراق عالم، غاسق بالذات بود.

بنابراین خداوند نور است و چون نور است، زیبایی هم هست. اصلاً نور، زیبایی است و زیبایی آن چیزی است که دیده می شود. منتها در اینجا یک مسئله مطرح است: ممکن است کسی به ما این اشکال را بکند که زشتی هم دیده می شود و ما زشتی را هم می بینیم، پس آیا زشتی هم نور است؟ ماهیت زیبایی چیست؟

در اینجا ما باید ببینیم که ماهیت زیبایی چیست. دو مرتبه همان طور که می دانید، این بحث نیز مورد بحث و گفتگوست که زیبایی چیست؟ اولاً زیبایی یک امر عینی است یا یک امر ذهنی؟ اختلاف از اینجا شروع می شود که آیا ما اشیاء را زیبا می بینیم یا اینکه اشیاء [در واقع هم] زیبا هستند؟ کسانی فکر می کنند که [اشیاء] چون ما زیبا می بینیم، زیبا هستند و اگر ما زیبا نبینیم، زیبا نیستند. ولی در واقع، زیبایی واقعیت است؛ حتی اگر ما هم [زیبایی را] نبینیم، زیبایی هست.

تعریف های زیادی برای «زیبایی» شده است اما بنده فکر می کنم که زیبایی از سنخ «هستی» است و آنجایی زشت است که ما نقصی را در هستی مشاهده کنیم یا هستی را کج ببینیم. شاید زشتی، کمتر واقعیت داشته باشد اما آن چیزی که واقعیت دارد، زیبایی است. من زشتی را هم می بینم ولی [زشت] آنجایی است که چشم من خوب نمی بیند. اگر من همه چیز را بجا ببینم یعنی دید حق بین داشته باشم و همه چیز را به حق ببینم و حقّانی نگاه کنم شاید دیگر چیزی را زشت نبینم!

اینکه بعضی از افراد، زیبایی را «سوبژکتیو» [6] می دانند، یعنی فکر می کنند که [زیبایی در] ذهن است و واقعیت ندارد، صحیح نیست. زیبایی عین واقعیت است. شاید بتوانیم زشتی را سوبژکتیو ببینیم! شاید من در اینجا بتوانم با این افراد، کنار بیایم [و زشتی را سوبژکتیو بدانم]. بنابراین، دید من اگر درست ندید، زشت است و اگر من درست ببینم، زیباست. به قول خواجه [نصیر] طوسی (رحمة الله علیه رحمة واسعه) که در یک رباعی می فرماید:

گر چشم یقین تو نه کَج مَج باشد / ترســا به کلیـسا رود و حـج باشد

هر چیز که هست آنچنان می باید / ابروی تو گر راست بود کج باشد

زیبایی ابرو در آن است که «کَج» و قوسی [شکل] باشد. با اینکه راستی، در همه جا خوب است اما ابرو [برای زیبا بودن] باید کج باشد.

بنابراین اگر ما حقیقت را در پرتو نور حق ببینیم وقتی می گویم در پرتو نور حق ببینیم یعنی باید نگاه هستی شناسانه و حق شناسانه داشته باشیم همه چیز زیبا است. زیبایی از شئون هستی است؛ هستی راستین، نه هستی توهمی! البته ممکن است که انسان دچار توهم هم بشود و هستی را آنچنان که هست نبیند. اگر انسان، دید راست بین داشت و هستی راستین را دید دیدن یعنی درک کردن، یعنی رسیدن به هستی [آنجا] زیبایی است. [به طور کلی] هر چیزی که ما در پرتو نور حق ببینیم، زیباست.

[1] قرآن کریم، سوره النور، آیه 35 : « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاء وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ؛ خدا نور آسمان ها و زمین است مثل نور او چون چراغدانی است که در آن چراغی باشد، آن چراغ، درون آبگینه ای و آن آبگینه چون ستاره‌ای درخشنده از روغن درخت پر برکت زیتون که نه خاوری است و نه باختری افروخته باشد؛ روغنش روشنی بخشد هر چند آتش بدان نرسیده باشد نوری افزون بر نور دیگر. خدا هر کس را که بخواهد بدان نور راه می نماید و برای مردم مَثل ها می آورد ، زیرا بر هر چیزی آگاه است. »

[2] به معنای نور دهنده و روشنایی بخش

[3] دوگانه پرستی. کسانی که قائل به ثنویت هستند بر این باور اند که برای این عالم، دو مبدأ و دو منبع وجود دارد؛ یکی منبع خیر که همه خوبی ها و زیبایی ها از او نشأت می گیرد و دیگری منبع شَر، که همه بدی ها و پلیدی ها و وقایع ناگوار، بدست او صادر می شوند. برخی از افراد هستند که آیین ایرانیان باستان (در همه دوران یا برخی از آن) را ثنویت و دوگانه پرستی معرفی می کنند.

[4] تعبیر و اصطلاح حکما (از جمله ملاصدرا) در این باب چنین است: « هُوَ الظّاهِرُ بِذاتِهِ وَ الْمُظْهِرُ لِغَيْرِهِ ». گفتنی است که برخی از فلاسفه از جمله ملاصدرا، دقیقاً همین تعبیر را برای وجود نیز به کار برده‌اند.

[5] حدیث از پیامبر اکرم (ص). مصباح الشريعة، ص 16. منيةالمريد، ص 148و 167. بحارالانوار، ج 1، ص 224. مشكاةالانوار، ص325.

[6]  Subjective

اصالت وجود یا اصالت نور/ دکتر ابراهیمی دینانی


اصالت وجود یا اصالت نور....

با بیان آراء بزرگانی چون شیخ اکبر محیی الدین عربی و صدرالمتألهین شیرازی در باب مسئله وجود، اکنون نوبت به شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی می رسد تا ببینیم این حکیم بزرگ اشراقی چه تفسیری از حقیقت بسیط و ظهور مطلق ارائه می دهد.

سهروردی بر خلاف ملاصدرا وجود را امری اصیل ندانسته و بلکه صریحاً به اعتباری بودن آن اذعان دارد. اما نباید گمان برد که ایشان با اعتباری دانستن وجود، قائل به اصالت ماهیت است. بلکه ایشان معنی دیگری از این حقیقت ارائه می کند که بر اساس آن، «نور» امری اصیل و حقیقی به شمار می آید.

مسئله وجود و تفاوت آن با نور، یکی از مسائلی است که در میان معاصرین کمتر مورد توجه قرار گرفته و از همین رو حکمت اشراقی سهروردی نیز به دست فراموشی سپرده شده است. در حالی که دکتر دینانی معتقد است مسئله نور و ظلمت که در فرهنگ ایران باستان نیز سابقه داشته، غنی تر و اصیل تر از مسئله وجود و عدم است که البته پیشینه یونانی دارد؛ بنابراین باید این موضوع بیشتر مورد توجه قرار گیرد.

ما قبلاً به طور نسبتاً مفصل تحت عنوان «نور و حقیقت زیبایی» در مورد مسئله نور و پیشینه ایرانی آن از زبان جناب دکتر دینانی مطالبی را شنیدیم، اما اکنون جای آن دارد که با مطرح شدن مسئله اصالت وجود ملاصدرا و وحدت وجود ابن عربی، به تبیین مسئله نور و ظلمت از دیدگاه شیخ اشراق بپردازیم. یقیناً در آینده نیز بیشتر به این موضوع پرداخته خواهد شد.

*       استاد! اکنون می خواهیم وارد بیان شیخ سهروردی [در مسئله وحدت و کثرت وجود شویم]. شیخ سهروردی اگر چه سراسر شور است و اشراق است و نور، ولی ظرافت های عقلانی هم در آثار او فراوان است

پس همینجا بفرمایید: سراسر عقل است و درایت است و آگاهی! این جمله را هم بفرمایید!

*       (خنده دکتر لاریجانی!) بله! البته همان عقلی که شما به آن اعتقاد دارید؛ عقل قدسی و عقل شهودی. یعنی [سهروردی] واقعاً استعداد عقل را به جایی می رساند که به این ادراکات شهودی نائل شود.

ایشان از ابتدا وارد این قضایا نشد؛ یعنی نیامد وارد بحث اصالت ماهیت و یا اصالت وجود شود، حتی از به کار بردن [مفهوم] وجود هم امتناع ورزید و به جای آن از «نور» استفاده کرد و با این کار از انبساط، ظرافت، زیبایی و نیز معنای بسیط الحقیقة بودنی که در خود مفهوم نور هست بهره زیادی برد.

بنابراین، این یک معنی است که در «وجود» ملاصدرا، «نور» شیخ اشراق و «وجه» که علامه سید حیدر آملی و صاحب بیان السعادة آن را به کار می برد [تجلی پیدا کرده است]. اکنون می خواهیم بر روی این سه مفهوم و کاربرد آنها بیشتر بحث کنیم. همان طور که شما فرمودید: بسیط الحقیقة ظهور و تجلی است، جناب سهروردی هم در همان ابتدا از واژه نور استفاده کرد. آیا نور از نظر ایشان همان ظهور است؟

بله دقیقاً همان طور است که شما اشاره کردید. این مسئله، مسئله مهمی است که مقداری هم کمتر به آن توجه شده است. جناب شهاب الدین سهروردی (اعلی الله مقامه الشریف) از کلمه «وجود» استفاده نمی کند و بلکه با صراحت تمام، وجود را یک امر اعتباری می داند – امر اعتباری یعنی [چیزی که آن را] ذهن ما می سازد و [معتقد است] واقعیت نفس الامری در هستی ما ناچاریم دوباره آن را به هستی تعبیر کنیم نور است.

وقتی ایشان کلمه «نور» را به کار می برد، منظور او تنها نور حسّی نیست. البته نور حسی هم نور است؛ نور خورشید، دقیقاً نور است؛ نور این چراغ نور است. اما چرا نور است؟ چون ظهور است. حالا من از شما می پرسم آیا [یک شیء] چون ظهور است، نور است یا چون نور است، ظهور است؟ مثلاً این نور [لامپ] چون نور است ظاهر است یا چون ظاهر است نور است؟

*       چون نور است، ظاهر است.

چون ظاهر است، نور است! ممکن است چیزی نور حسی نباشد، ولی ظاهر باشد.

*       این نسبت من وجه نمی شود؟

نه، مسئله مطلق و مقید است. مثلاً ادراکات شما برایتان ظاهر است، این طور نیست؟ آنچه که شما درک می کنید برای خود شما ظاهر است یا نه؟ [اگر ظاهر است] پس آیا نور حسی است؟

*       خیر.

پس آیا ظهور، اعم است یا نور، اعم است؟ [در جواب باید گفت که] اصلاً مساوق اند، منتها وقتی ما کلمه نور را به کار می بریم، ذهن ما قالباً به معنای حسی آن متبادر می شود (این یک تبادر است). این غلط نیست اما مقید کردن آن تا حدی غلط است. اگر شما کلمه نور را در معانی حسی به کار ببرید، اشتباه نکرده اید، اما اگر آن را مقید کنید که فقط همین [معنای حسی] نور است و لاغیر، در اینجا مرتکب خطا شده اید. هر کجا ظهور هست، نور هست.

بنابراین نور یک معنای عام دارد که [بر اساس آن] هر ظهوری نور است، و این نور حسی هم چون ظاهر است، نور است. سهروردی هم وقتی که از نور صحبت می کند، معنای آن ظهور است. بنابراین عقل، نور است. در روایات ما هم آمده که «العقل نورٌ» یا در حدیثی داریم که «العلم نورٌ». اینکه علم نور است یعنی واقعاً نور حسی است؟ یعنی امواج است، طول موج دارد و قابل اندازه گیری است؟! از خورشید سرچشمه می گیرید؟ نه! ولی نور است، چون که ظاهر است.

پس وقتی سهروردی کلمه نور را به کار می برد، به معنای آن چیزی است که ظاهر است، و آنچه که ظاهر است، وجود است. دوباره اینجا این سؤال مطرح می شود که آیا آنچه که ظاهر است، وجود است یا آنچه که وجود است، ظاهر است؟ از نظر سهروردی خصلت [ذاتی] وجود، ظهور است، پس بهتر است ما روی ظهور تکیه کنیم نه کلمه وجود! البته [به کار بردن] وجود هم عیب ندارد، اما [وجود] چون ظاهر است وجود است، نه چون وجود است ظاهر است. این نکته خیلی دقیقی است که کمتر به آن توجه شده است.

از همین روست که ایشان ترجیح داده به جای وجود، از نور صحبت کند و وجود را امری اعتباری دانسته و می گوید اصالت [از آن نور است]. ایشان قائل به اصالت ماهیت نیست! چون بعضی از افراد فکر کرده اند حالا که او گفته وجود اعتباری است، پس لابد قائل به اصالت ماهیت است. نه، چنین حرفی نیست! ایشان وجود را اعتباری می داند، ولی قائل به اصالت نور است.

این [اعتقاد سهروردی] کمی ریشه ایرانی دارد، چرا که در ایران باستان مسئله نور مطرح بوده است، چنان که نور و ظلمت در آیین زرتشت، در آیین مهر و یک مسئله بوده است، و سهروردی نیز این معارف را از آنجا گرفته تا می رسد به اسلام. و عجیب این است که در قرآن کریم، اصلاً کلمه «وجود» به کار نرفته است. شما در قرآن کریم و حتی در روایات، یک بار کلمه وجود را نمی بیند. البته گاهی [واژگانی نظیر] یوجد، وَجَدَ و که مشتقات کلمه وجود هستند به کار برده شده است اما کلمه وجود در قرآن به کار نرفته است.

خب! قرآن کریم در مورد خداوند چه فرموده است؟ [مسلماً] نگفته است که خداوند واجب الوجود است. «واجب الوجود» اصطلاح حکماست و از یونان هم به ارث رسیده است. اینکه خداوند واجب الوجود است، غلط نیست! ما هم می گوییم خداوند واجب الوجود است، چنانکه تاکنون هم با شما در این باره بحث می کردیم. اما قرآن تعبیر «واجب الوجود» را برای حق تعالی به کار نبرده است، همچنین تعبیر «علة العلل» را هم به کار نبرده است. این کلمات، اصلاً در قرآن به کار برده نشده است، [در حالی که] قرآن کریم با صراحت تمام می فرماید: « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ » [1] وقتی که خداوند می خواهد از خودش صحبت کند این خود خداست که می گوید می گوید: خدا نور است. و ببینید که سهروردی چقدر هوشیارانه این مطلب را بیان کرده است. این [مسئله] هم در فرهنگ باستانی ما سابقه داشته و هم در قرآن کریم که مترقی ترین مکتب های توحیدی عالم است.

بنابراین سهروردی هم فلسفه الهی خود را بر اساس نور مبتنی ساخته و در مقابل آن، «غسق» یا همان ظلمت قرار گرفته است. اساس فلسفه سهروردی از آغاز تا انجام و آن چیزی که متعلق به خودش است [نور است]. البته ایشان به افکار ارسطو هم وارد است و حرف های مشائین و ارسطو را هم گفته و نقل کرده است، اما آن چیزی که تراوش اندیشه خود شیخ اشراق است و بیشتر در حکمة الاشراق آمده است نه در سایر کتاب ها، [نشانگر این است که] فلسفه خود را بر اساس نور تنظیم کرده است. در واقع ایشان فیلسوف نوری و فیلسوف نورانی است.


[1] قرآن کریم، سوره النور، آیه 35

 

معنای نور در کلام سهروردی

در بخش قبل شاهد بودید که سهروردی چگونه وجود را امری اعتباری دانسته و آن را ساخته و پرداخته ذهن انسان می داند، و نیز مشاهده کردید که او بجای وجود، از نور استفاده می کند و طبق بیان جناب دکتر دینانی، فیلسوفی قائل به اصالت نور است.

اما لازم است تا کمی در مورد واژه نور و منظور و مراد سهروردی از این مفهوم بیشتر صحبت شود. آنچه در این بخش از نظر شما خواهد گذشت به همین موضوع توجه دارد که منظور از نور چیست؟ و این نور با وجود انسان، عقل و خدا چه نسبتی دارد؟ همچنین خواهید دید که بزرگانی چون ابن سینا و غزالی نیز چگونه در مسئله نور به سخن پرداخته اند.

قابل ذکر است که این بخش، آخرین بخش از قسمت پانزدهم برنامه معرفت است. در بخش بعدی وارد قسمت شانزدهم و در واقع آخرین قسمت از فصل وجودشناسی فلسفی در برنامه معرفت خواهیم شد.

*       نکته زیبایی که جناب سهروردی را در میان دیگر حکما ممتاز می کند این است که ایشان به درون گرایی انسان خیلی اهمیت می دهند. در واقع می توان بعد روانشناسانه ایشان را نیز در آثارش [به خوبی مشاهده کرد]. جنابعالی هم در کتاب «شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی» در چند فراز به این نکته اشاره داشته اید. [این دیدگاه سهروردی به این معنی است که] گمشده خودت را در خودت پیدا کن. در بیرون به دنبال چیستی؟ نسخه نامه الهی، خودت هستی. می خواستم تا کمی در مورد درون گرایی صحبت کنید و بفرمایید که آیا این باور، ما را به اومانیسم متهم نمی کند؟

نه نه نه! درونی که شیخ اشراق و عرفا و سایر حکما می گویند، با روانشناسی امروز یک تفاوت هایی دارد. ضمن اینکه ما هیچ انتقادی از روانشناسی جدید نداریم، اما مقداری با آن تفاوت دارد. در آن شعر مولانا هم که شما آن را قرائت کردید [1] ، [حقیقت این مسئله] به وضوح گفته شده است و در واقع توضیح همان حرف سهروردی است که: «نور» و «نورِ نور» و «نورِ نورِ نور».

توجه کنید که چشم وقتی [چیزی را] می بیند، با نور است که می بیند. ما با نور می بینیم و اگر نور نباشد نمی توانیم ببینیم. پس یک نوری در چشم هست. البته چشم با همین نور حسی می بیند و اگر همین نور حسی نباشد، ما نمی توانیم ببینیم. اما وقتی چشم [چیزی را] می بیند [از آن جهت است که] به دل متصل است؛ یعنی آنچه را که شما می بینید، در دل شما اثری دارد و در دل معنا پیدا می کند. پس نور چشم، نورِ نورِ دل است و نورِ دل، نورِ نوری دیگر است، و همین طور به صورت لایه لایه، نورِ نورِ نور داریم تا به نور حق تبارک و تعالی برسیم.

[اینجاست که] دوباره بر می گردیم به آن آیه شریفه که: « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ». همچنین شما به کتاب «مشکاة الانوار» غزالی اشاره کردید که یکی از بهترین کتاب های ایشان بوده و در تفسیر همین آیه نور نوشته شده است. البته این سهروردی بوده که از غزالی استفاده کرده است، چون می دانید که غزالی از نظر زمانی قبل از سهروردی بوده است. سهروردی کتاب مشکاة الانوار را دیده بوده است و آن را ستایش می کند. البته مشرب سهروردی از مشرب غزالی جداست؛ او یک حکیم اشراقی متألّه است، در حالی که غزالی صبغه اشعری دارد، اگر چه در آخر به عرفان کشیده شد و اشعریت را کنار گذاشت.

مع ذلک، غزالی روی مسئله نور خیلی مانور داده است و عجیب آن است که خود شیخ الرئیس ابوعلی سینا هم که قبل از همه اینها بوده درباره این آیه شریفه قرآن [= آیه 35 سوره نور] تفسیری نوشته است. [لازم به یادآوری است که] ابن سینا همه قرآن را تفسیر نکرده، ولی چند آیه از آیات قرآن، از جمله آیه نور را تفسیر کرده است. ابن سینا، قبل از غزالی و قبل از سهروردی، تفسیر بسیار زیبایی بر آیه نور نوشته است.

بنابراین، طبق همان بیانی که عرض کردم، نور از نور حسی که همین نور ظاهر و همین چراغ و خورشید است و چشم ما آن را درک می کند شروع می شود و بعد از آن، نور باطن و نور دل است و بعد از نور دل، نور سرّ ضمیر است تا [سرانجام] به نور حق می رسد. پرده اندر پرده نور هست و ما هرچه که به باطن می رویم، به نور شعشعانی تری می رسیم؛ یعنی آن نور، وسیع تر و شعشعانی تر و خیره کننده تر است. تا [بالاخره] می رسیم به نور حق تعالی که ظهور مطلق و در کمال روشنایی است.

به قول حکیم متألّه متأخر خودمان، مرحوم حاجی سبزواری، که می گوید خداوند در اثر کمال نورانیت و کمال شعشعانی بودن، مختفی است. [عین عبارت او این گونه است که می فرماید:] « يا مَن هُوَ اخْتَفي لِفَرطِ نُورِه / اَلظّاهِرُ الباطِنُ في ظُهُورِه »[2] . یعنی روشنایی و درخشندگی [خداوند] آن قدر شدید است که از شدت روشنایی و درخشندگی پنهان است. گاهی می شود که شدت درخشندگی، موجب پنهانی شود، چنانکه در مورد حق تبارک و تعالی چنین اتفاقی افتاده است.

*       حکیم سبزواری است که در شرح خود بر اسفار، از این کتاب ها [= کتاب های بزرگانی چون ابن سینا و سهروردی و غزالی درباره نور] استفاده می کند و معتقد است آن چیزی که حلقه این بزرگان را در طول تاریخ و در وادی سیر و سلوک باطنی به یکدیگر پیوند می دهد، همین آیات نوری قرآن کریم است.

حکمة الاشراق سهروردی، خیلی زیباست. ایشان معتقد است آن حسی که در وجود انسان وجود داشته و قابلیت آن را دارد که این نور را درک و از آن لذت برده، ارتزاق بکند، همان عقل انسان است. او معتقد است که هر قوه ای در انسان، از چیزی لذت می برد؛ مثل قوه شهوانی و حتی قوه غضب که خشم، همان لذت اوست، لذا می گوید که این لذت [= لذت ادراک نور الهی] فقط با عقل قابل ادراک است؛ یعنی اگر انسان عقل را به ادراک شهودی برساند، آنگاه دائماً در لذت است. جناب حافظ هم می فرماید:

ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم / ای بی خبر از لذت شرب مدام ما [3]

این خیلی حرف است! معمولاً ما از «باده» انتظار شراب و مستی داریم، اما حافظ می گوید: ساقی به نور باده برافروز جام ما. این نور، همه چیز از جمله عقل و حس و را نور می کند.

خب همان طور که عرض کردم، در حقیقت خود عقل نور است و طبیعتاً از امور نورانی هم لذت می برد. در واقع وقتی ما می گوییم که عقل یک قوه است، قدری اشتباه می شود؛ وقتی ما می گوییم «قوه عقلیه» آنگاه فکر می کنیم که عقل هم یک قوه مانند سایر قواست؛ مثل قوه باصره، قوه هاضمه و . اما به یک معنی عقل قوه نیست، بلکه عقل سرّ سویدا و همه چیز آدمی است. اصلاً ما نباید عقل را یک قوه در مقابل سایر قوا بدانیم؛ این یک اشتباهی است که اتفاق افتاده است. یعنی من چیزی بالاتر از عقل نیستم، [یا به عبارت دیگر] من خودم از عقلم بالاتر نیستم.

اگر وجود انسان را به یک هرم تشبیه کنیم، از نظر هندسی عقل در رأس این هرم قرار دارد. بلندترین جایگاه انسان، عقل اوست. چه چیزی در وجود انسان از عقل بالاتر است؟ هیچ چیز! رأس هرم هستی انسان، ادراک عقلانی است و وقتی که به ادراک عقلانی می رسد، در واقع به قله نور رسیده است. پس اگر با این نورانیت عقل، سایر ادراکات نیز روشن می گردد، [در نتیجه] همه چیز تحت نورانیت عقل قرار می گیرد، و اگر همه چیز تحت احاطه و شعشعانیت این نور قرار گرفت، التذاذ و بهجت دائم نیز همان است.

یک جمله ای از عین القضاة است اگر به خاطر داشته باشم که می گوید: اگر آگاهی – یعنی همان آگاهی عقلانی – را بر دیواری رسم کنند – البته نورانیت عقل را نمی توان ترسیم کرد – هیچ کس آن را نبیند مگر اینکه از شدت جمال بمیرد! یعنی مبهوت می شود و طاقت تحمل آن را نخواهد داشت.

*       عین القضاة از پایه گذاران مکتب جمال است؟

بله، مکتب جمال. و او تحت تأثیر مکتب عرفانی شیخ احمد غزالی است؛ شیخ احمد، برادر کوچک محمد غزالی.

[1] اشاره به: مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۶۲ هم در بیان مکر خرگوش:
نور نور چشم خود نور دلست / نور چشم از نور دلها حاصلست
باز نور نور دل نور خداست / کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگها / پس به ضد نور پیدا شد ترا
دیدن نورست آنگه دید رنگ / وین به ضد نور دانی بی‌درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید / تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید
پس نهانیها بضد پیدا شود / چونک حق را نیست ضد پنهان بود
که نظر پر نور بود آنگه برنگ / ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور / ضد ضد را می‌نماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود / تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه / و هو یدرک بین تو از موسی و که

[2] برگرفته از منظومه حاج ملاهادی سبزواری

[3] حافظ، غزلیات، غزل شماره 11

 

حکیم سنایی و لقد کرمنا بنی آدم/ اندیشه های حکیم دینانی

 

و لقد کرمنا بنی آدم

در نگر تا که آفرید ترا                      از برای چه برگزید ترا

خاک بودی ترا مکرم کرد            زان پست جلوهٔ دو عالم کرد

از همه مهتر آفرید ترا              هر چه هست از همه گزید ترا

در نظر از همه لطیف‌تری              صفت از همه شریف‌تری

گوهر مردمی شعار تو کرد         کرم و لطف خود نثار تو کرد

باطنت را به لطف خود پرورد            ظاهرت قبهٔ ملایک کرد

آن  یکی  گنج نامهٔ  عصمت           این یکی کارنامهٔ حکمت

اختر   آسمان   معرفتی         زبدهٔ چار طبع و شش جهتی

(حکیم مجدود ابن آدم سنایی، طریق التحقیق)

       این بیت دو مطلب فلسفی را بیان کرده است، در نگریستن یعنی نظر کردن تامل و تفکر در اینکه آفریدگار تو کیست؛ سوال ماهوی است. یعنی علت فاعلی چیست و در مصرع دوم علت غایی را پرسیده است. هر چیزی دو علت وجودی بنیادی دارد که عبارت است از علت فاعلی و علت غایی در واقع هر عملی فاعل و غایتی دارد (از چه و برای چه) اما کدامیک از این دو مهم تر است فاعل یا غایت؟ اکثر حکما غایت را مهمتر از فاعل می دانند به دلیل اینکه هر انسان عاقل وقتی مبادرت به انجام کاری می کند می داند برای چه منظوری انجام می دهد در غیر اینصورت سفیه است. پس غایت مهم تر است چرا که اگر منظور نبود فاعل دست به این کار نمی زد (أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ) مولوی نیز می گوید:

گر نبودی میل و امید ثمر        کی نشاندی باغبان بیخ شجر

زبان تفکر و اندیشه عمیق، یکی است

       شناخت یک فیلسوف بزرگ و آشنایی با اندیشه های او، چه شرقی یا غربی، کافی است که شما تمام فلاسفه عالم را بشناسید و هم افق بدانید. شما اگر ارسطو را بشناسید با همه فلاسفه هم زبان هستید. اگر علامه طباطبایی، هایدگر را بشناسید، با همه فلاسفه همزبان هستید با همه اختلافی که وجود دارد. علت هم این است که زبان تفکر یکی است. زبان تفکر عمیق یک چیز است و این زبان عمیق، شاخه شاخه می شود. دریا یک دریاست اما آیا دریا دو موج یکسان دارد؟ فلسفه، عمق تفکر است به همین جهت گفتم که اگر کسی یک فیلسوف را «خوب» بشناسد! اختلافات در سطح است. هیچ دو فیلسوفی در سطح، یکسان نیست.

آتش جهنم، آتش چوب نیست!

       ما خیال می کنیم که در جهنم، قدری هیزم جمع می کنند و نفت می ریزند و آتش میزنند و جهنم درست می شود. جهنم، آتش درون انسان است. {إنّما یأکلون فی بُطونهم ناراً} آتش حسد است، آتش ریا، آتش کبر، آتش نخوت، آتش ظلم، آتش فساد و این آتش هاست. آتش چوب نیست آتش های درون آدمی است.

والحمد لله رب العالمین علی کل حال