مرغ باغ ملکوت / جلال الدین محمد بلخی

اخلاق عرفانی

مرغ باغ ملکوت

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

که چرا  غافل  از  احوال  دل  خویشتنم

از  کجا  آمده ام  آمدنم  بهر  چه  بود             به  کجا  می روم؟  آخر  ننمایی  وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا    یا چه بود است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علوی است یقین می دانم         رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم

مرغ  باغ  ملکوتم  نیم  از عالم  خاک             دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست     به هوای  سر کویش  پر  و  بالی  بزنم

کیست در گوش که او می شنود  آوازم             یا کدام است سخن  می نهد  اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد        یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل  و  ره  ننمایی             یک  دم   آرام  نگیرم  نفسی  دم  نزنم

می  وصلم  بچشان  تا  در زندان ابد             از  سر عربده  مستانه  به هم  درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم       آن که آورد  مرا  باز  برد  در  وطنم

تو مپندار که من شعر به  خود  می گویم           تا  که  هشیارم و بیدار یکی  دم  نزنم

شمس تبریز اگر روی به من بنمایی

والله این قالب مردار به هم در شکنم

 

لطف الهی/ اخلاق عرفانی/ حافظ شیرازی

اخلاق عرفانی

لطف الهی

هاتفی از  گوشه  میخانه  دوش  

 گفت  ببخشند  گنه  می  بنوش[1]

لطف الهی بکند کار خویش                 مژده رحمت برساند سروش

این خرد خام به میخانه بر              تا می لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند     هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست       نکته سربسته چه دانی خموش[2]

گوش من و حلقه گیسوی یار            روی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نه گناهیست صعب              با  کرم  پادشه  عیب  پوش

داور دین شاه شجاع آن که کرد        روح قدس حلقه امرش به گوش

ای  ملک  العرش  مرادش   بده     

و از خطر چشم بدش دار گوش[3]

حافظ » غزلیات/ غزل شماره ۲۸۴

شرح اجمالی غزل

کلمات و ترکیبات؛ هاتف، میخانه، می نوشیدن، لطف الهی، مژده رحمت، سروش، خرد خام، می لعل، وصال، کوشش، دل، نکته سربسته، گوش، حلقه گیسوی یار، روی(توجه)، خاک در می فروش، رندی، کرم(می)، پادشه عیب پوش، داور دین، شاه شجاع(مولا علی علیه السلام)، روح قدس(روح القدس)، حلقه امر(حلقه بگوش امر او)، همه خبر از سیر و سلوکی عارفانه می دهد.  

هاتف: دعوت کننده به سوی حقیقت که در دل سالک تجلّی می‌کند.

میخانه: 1- باطن عارف کامل که منبع ذوق و شوق و معارف است. 2- عالم لاهوت.

سروش: هاتف غیبی.

می: 1- جوشش عشق 2- مراقبه.

وصال، وصل: اتّصال سرّ سالک به حق که در پی آن، به جز حق نبیند.

دل: نفس ناطقه که محل تفصیل معانی است.

حلقه زلف: مرتبة تفصیل تعینات الهی است که به هر تعین، حلقه گویند.

حلقه گیسو: مرتبة تفصیل تعلقات الهی است که به هر تعلق، حلقه گویند.

رو، رخ: 1ـ تجلّی ذات الهی به صفات جمالی 2ـ نقطة وحدت ظهور و بطون.

خاک در می فروش:  کنایه از مولا علی علیه السلام که از القاب ایشان ابو تراب نیز می باشد.

رند: انسان کاملی که همه تعینات را از خود زدوده  و در ظاهر تقیه نیز می کند و این زیرکی واقعی است[4].

آری؛ وَ العَصرِ إنَّ الإنسانَ لَفی خُسرٍ....

روز از نفس افتاد. غوغای خلق و کثرت رفت و آمدها در تاریکی و سکوت شب گم شد. همه از ازدحام و هیاهوی خویش خفتند. دیگر در دریای وحدت شبانه حق نشانی از امواج کثرت روزانه نیست. اینک در خلوت شبانگاهی دور از همهمه و مشغله ها صدای دلنشینی شنیده می شود. صدایی متفاوت با همه صداهای دیگر. صدایی که  ما را می خواند. صدای هاتفی در دل و جان طنین انداخته و از سمت میخانه می آید. از همانجایی که هرکه رفت از خویش بی نشان شد و همه نشان از یاری بی همتا یافت. از همانجا که خبری از لنگ لنگان رفتن نیست بلکه همه پرواز است. از آنجا که نَفَس چون و چرای بیهوده و دلگیرکننده را وا نهاده است. هاتف میخانه وحدت با من گفت می وحدت بنوش تا از گناه کثرت برهی. او گفت اگر مست حضور آن یار دلربا گشتی همه وجودت سراسر نیکی است. آنگاه لحظه لحظه در سجودی شکوهمند با تماشای حضوری.

جام می و نای نی[5] و چنگ[6] و دف[7]

گاه سماع[8] است و شبی پر شعف

روی به سوی  مه  و  انجم  ولی         پای به میدان و سر  و  سینه تف

زاهد و صوفی همگی در سما          چرخ زنان رقص کنان هر طرف

تا گذرد  هفت خط از  جام می[9]   عاقل و مجنون بشود صف به صف

موطن   بیدا   نکند   آشکار                تا  نبری  راه   به  جای  خسف

بهر  وصال  مه  آخر  بشوی[10]

دست به دامان بزرگ نجف[11]

 


[1] . در نسخه قدسی بیت «همره اوست دلم ، باد به هرجا که رود همت اهل کرم بدرقه جان و تنش » پس از بیت اول آمده است که در نسخه های دیگر این بیت نمی باشد .

[2] مصرع اول بیت ۵ تلمیح حدیث نبوی است به این مضمون:

«عفو الله اکبر من ذنوبک» یعنی «عفو خدا از گناهان تو بزرگتر است»

این حدیث در نهج‌الفصاحة حدیث شماره‌ی ۱۹۴۴ است. البته کتاب نهج‌الفصاحة در زمان حافظ هنوز به نگارش در نیامده بوده‌است و حافظ این حدیث را از منابع دیگر خوانده بوده‌است.

[3] وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف).

[4] . رساله مشواق فیض کاشانی.

[5] . نای: پیغام محبوب.

[6] . چنگ: 1ـ اشارات پیر و اشراقات قلبی او برای تنظیم حرکات و سکنات سالک. 2ـ دست یافتن به کمال شوق و ذوق.

[7] . دف: کنایه از طلب همراه با شوق عاشق نسبت به معشوق.

[8] . سَماع : حرکت و سیر سالک که بر اثر شادی و فرح روح انجام می‌شود.

[9] . جام: کنایه از دل عارف که از معرفت لبریز است. / جام الهی: تجلیات قدس الهی که عارف را سرمست می‌کند./ جام جهان نما: قلب عارف کامل./ جام گیتی فروز: کنایه از قلب عارف کامل است.

[10] . مه آخر، مه چهارده، مه چرخ، مه تابان، اشاره به ماه کامل که کنایه از وجود مقدس امام زمان علیه السلام می باشد.

[11] . بزرگ نجف، شاه نجف، شحنه نجف، اشاره به وجود مقدس مولا علی علیه السلام است.

جام باده گلگون / لسان الغیب شمس الدین محمد حافظ شیرازی

اخلاق عرفانی 

جام باده گلگون 

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن[1]

دور  فلک  درنگ  ندارد  شتاب کن

زان پیشتر که  عالم فانی  شود خراب           ما را  ز جام باده گلگون  خراب کن[2]

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد   گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند            زنهار  کاسه  سر  ما  پر  شراب  کن

ما مرد زهد و توبه و  طامات نیستیم              با ما به جام باده ی صافی خطاب کن

ایام گُل چو عمر به رفتن شتاب کرد         ساقی به دور باده ی گلگون شتاب کن

کار صواب  باده  پرستیست  حافظا

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن[3]

گفتنی است که این گونه رمز گویی و رندانه ورزی و ایهام گرایی ریشه در افکار باطنی عرفان شیعی دارد که همان شعبه ای از تقیه نمودن و کتمان سرّ اصحاب خاص امامان معصوم علیهم السلام است.

لذا اخلاق عرفانی و مناجات عاشقانه همراه با شور و شیدایی در بسیاری از اشعار جناب حافظ شیراز، لسان الغیب موج می زند.

می و شراب و باده در اشعار حافظ کنایه از روشنگری و آگاهی دارد، برخلاف می انگور که سکرآور است و حیف است که کسانی می حافظانه را با می خم انگوری اشتباه بگیرند، ساقی ولیّ خداوند است و حافظ از او می خواهد تا عمرش به دنیا باقیست و فرصت وصل دارد به سوی کمال رهنمونش شود و وی را از شراب آگاهی سیراب نماید ، به دیگران هم توصیه میکند اگر به دنبال لذت حقیقی از این مستی بی مثال هستید ترک خواب کنید، تا به بیداری دل و بیداری ذهن برسید بلکه از این شراب مست گردید.

بنابراین منظور این که در این شعر با توجه به مصرع « گر برگ عیش مطلبی ترک خواب کن»؛ که اشاره ی جناب حافظ همچون ابیات مختلف در سراسر دیوان به اقامه ی نماز شب و مناجات با خالق یکتا و خوردن می و می پرستی است و با توجه به اینکه بیت « زآن پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب کن» که مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی از بزرگان و عرفا و مجذوبان و سوختگان درگاه حق تعالی در قنوت نماز و دعا و نیایش سحرگاهی میخواند میتوان به تمام و کمال به منظور جناب حافظ لسان الغیب پی برد.

نیز نسخه مرحوم انجوی شیرازی این بیت در این غزل قبل از بیت آخر آمده است؛

ایام گُل چو عمر به رفتن شتاب کرد

ساقی به دور باده ی گلگون شتاب کن

بنابراین همه باید به پا خیزیم و عزم خود را جزم نماییم و بدین کار صواب یعنی باده پرستی(عاشقی و پارسایی آگاهانه) در بیداری و هوشیاری بپردازیم.

زان پیشتر که  عالم فانی  شود خراب 

ما را  ز جام باده گلگون  خراب کن

چرا که؛

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

یا علی مدد، ای ساقی کوثر الهی... ادرکنا و اغثنا!!!...

 


[1] . وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

[2] . نقل کرده اند که مرحوم آیت الله میرزا جواد اقا ملکی تبریزی ( ۱۳۴۳ )، در قنوت نماز های نافله ، مکرر این بیت را می خواندند؛

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن

[3] . حافظ شیراز، غزلیات، غزل شماره ۳۹۶.

اخلاق عرفانی / محمد ادیب نیا

اخلاق عرفانی

حکیم ابوالمجد آدم سنایی

برگ  بی ‌برگی  نداری لاف  درویشی مزن[1]

رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن[2]

یا برو همچون زنان رنگی و بویی  پیش گیر          یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن

هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان        هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن

چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب    چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن

سر بر آر از گلشن تحقیق تا  در  کوی  دین          کشتگان  را  زنده  بینی  انجمن  در  انجمن

دریکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین/ دردگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن

درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع   چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن

اندرین میدان که خود را  می دراندازد  جهود        وندرین مجلس که  تن  را می‌بسوزد  برهمن

اینت بی همت شگرفی کو برون ناید  ز جان         و آنت  بی دولت سواری کو برون ناید ز تن

هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد         درد  باید  عمر  سوز  و  مرد  باید  گام  زن

سالها باید که تا  یک  سنگ اصلی ز آفتاب          لعل  گردد  در  بدخشان  یا  عقیق  اندر  یمن[3]

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک           شاهدی  را  حله  گردد  یا  شهیدی  را  کفن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش        زاهدی را خرقه گردد  یا  حماری  را  رسن[4]

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع           عالمی گردد  نکو  یا  شاعری  شیرین  سخن

قرنها  باید  که  تا  از  پشت  آدم  نطفه‌ای             بوالوفای کرد[5] گردد   یا   شود  ویس  قرن[6]

چنگ در فتراک صاحب دولتی زن  تا  مگر         برتر آیی زین سرشت  گوهر و صرف  زمن

روی  بنمایند   شاهان   شریعت   مر   ترا          چون عروسان  طبیعت  رخت  بندند  از  بدن

تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست        عاشقی شو  تا هم از زر فارغ  آیی هم  ز زن

نفس تو جویای  کفرست و خرد جویای  دین         گر بقا خواهی بدین آی ار فنا  خواهی  به  تن

جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش          تا شوی باقی  چو  دامن  برفشانی  زین  دمن

کز  پی  مردانگی   پاینده  ذات   آمد   چنار         وز  پی  تر  دامنی  اندک   حیات  آمد   سمن

راه  رو تا دیو بینی  با  فرشته  در مصاف            ز  امتحان  نفس  حسی  چند  باشی  ممتحن

چون برون رفت از تو حرص آنگه درآمد در تو دین/چون درآمد در تو دین آنگه برون شد اهرمن

گر نمی‌خواهی که پرها رویدت  زین دامگاه          همچو  کرم  پیله  جز  گرد  نهاد  خود  متن

بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر       سخت  کاسد  بود  خواهد  تیز  بازار  سخن

باش تا  طومار  دعوی ها  فرو  شوید  خرد         باش  تا  دیوان   معنی ها   بخواند   ذوالمنن

باش تا از پیش دلها  پرده  بردارد  خدای           تا جهانی  بوالحسن  بینی  به  معنی  بوالحزن

ای جمال  حال  مردان  بی‌اثر  باشد  مکان          وز  شعاع   شمع   تابان  بی‌ خبر باشد  لگن[7]

بارنامهٔ  ما و من  در عالم حس‌ست  و  بس       چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی  نه من

از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت        چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن

پوشش از دین ساز تا باقی بمانی  بهر آنک        گر برین  پوشش نمیری هم تو ریزی هم  کفن

این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد          چون  نهنگ  درد  دین  ناگاه  بگشاید  دهن

با دو قبله در ره توحید نتوان  رفت  راست           یا  رضای  دوست  باید  یا  هوای  خویشتن

سوی  آن  حضرت  نپوید  هیچ  دل  با  آرزو       با  چینن  گلرخ  نخسبد هیچ  کس  با  پیرهن

پردهٔ  پرهیز و شرم  از روی  ایمان  بر  مدار     تا  به   زخم   چشم   نااهلان   نگردی  مفتتن

گرد قرآن گرد زیرا هر که در  قرآن  گریخت     آن جهان رست ازعقوبت این جهان جست از فتن

چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق        پس تو در چاه طبیعت چند  باشی  با  وسن

چرخ  گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه         گر همی صحرات باید چنگ در زن در  رسن

گرد سم  اسب  سلطان  شریعت  سرمه  کن         تا  شود  نور الاهی  با   دو   چشمت   مقترن

گر عروس شرع را از  رخ براندازی نقاب          بی خطا  گردد  خطا  و  بی‌  خطر  گردد  ختن

سنی دین‌ دار شو تا زنده مانی زان که هست       هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

مژه  در چشم  سنایی  چون  سنانی  باد  تیز      گر  سنایی   زندگی   خواهد   زمانی   بی  ‌سنن

با سخن های سنایی  خاصه  در زهد  و مثل

فخر دارد  خاک  بلخ  امروز  بر  بحر عدن[8]

(سنایی « دیوان اشعار» قصاید)[9]



[1] . وزن شعر: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (بحر رمل مثمن محذوف)

[2] . مصراع۲ بیت اول در بعضی از چاپهای دیوان چنین است: رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن!

به نظر میرسد این صورت صحیح تری باشد، بویژه با آمدن دو فعل نهی میارا و مَکَن.

[3] . سهل باشد لاجرم انسان گشتن مشکل است / در بدخشان لعل گشتن یا عقیق اندر یمن

[4] . روزها باید که تا گردون گردان یک شبی / عاشقی را وصل بخشد یا غریبی را وطن

[5] . تا آنجا که می‌دانیم با توجه به عصر سنایی، منظور وی از بوالوفا، ابوالوفا محمد بوزجانی است، اما جوزجانی اهل بوژگان تربت جام خراسان بود و کرد نبود. البته در بیشتر تصحیح‌ها “بوالوفای کرد” ثبت شده، بنابراین، شاید «بایزیدی در خراسان»، صحیح‌تر باشد؛ هرچند که بسطام در حال حاضر در سمنان است، ولی در عصر خود جناب بایزید جزء ولایت خراسان بوده است.

[6] . قرن ها باید که تا از لطف حق پیدا شود / بایزیدی در خراسان یا اویسی در قرن

[7] . بیت ۲۸ به جای؛ ای جمال حال مردان… به نظر می رسد به شکل زیر صحیح تر بوده باشد:

از جمال حال مردان بیخبر باشد مکان

که در این صورت در رویارویی با مصراع دوم نیز اسلوب معادله برقرار می شود: همچنانکه مکان از جمال حال مردان بی خبراست، لگن _که شمع درون آن قرار دارد_ نیز از درخشش شمع بی خبر و بی بهره است.

[8] . سنایی قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴.

[9] . ابوالمجد مجدود ابن آدم مشهور به سنائی، در نیمه دوم قرن پنجم هجری قمری در غزنین به دنیا آمد. وی در شهرهای بلخ، هرات، سرخس،‌ نیشابور و غزنین سکونت داشته است.[ دهخدا، لغت‌نامه دهخدا، ذیل «سنائی».] سال‌های ۴۹۹، ۵۲۵، ۵۳۵، ۵۴۵، ۵۵۵، ۵۷۶ و ۵۹۰ هجری قمری درخصوص تاریخ وفات او ضبط شده است. نویسنده ریحانة الأدب یکی از دو تاریخ ۵۴۵ و ۵۵۵ قمری را درست می‌داند.[ مدرس،‌ ریحانة الأدب، ۱۳۶۹ش،‌ ج۳، ص۸۷.]