مناجات عرفانی

السلام علیک یا صاحب الزمان ...

امید  وصال تو

هزار دشمنم  ار می‌کنند  قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک[1]

مرا  امید  وصال تو  زنده  می‌دارد            و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس  اگر  از  باد  نشنوم  بویش        زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات      بود  صبور  دل  اندر  فراق  تو  حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم            و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب  سیفک  قتلی  حیاتنا  ابدا               لأن  روحی  قد  طاب  ان  یکون  فداک[2]

عنان نپیچم که گر می‌زنی به شمشیرم          سپر کنم  سر و  دستت  ندارم  از  فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند           به قدر دانش خود  هر کسی  کند  ادراک

به چشم خلق عزیز  جهان  شود  حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک[3]

 

شرح غزل:

هزار دشـمـنـم اَر می کنند قـصد هلاک
گـرم تــو دوستی از دشمنـان ندارم باک
هزار: کنایه و نشانه ی کثرت است.
اگرهزاران دشمن قصدِ از بین بُردن مرا داشته باشند هیچ بیم و باکی ندارم به شرطی که تو(امام حافظ و ولیّ ناصر) دوست و یاورم باشی.
آری اگر دوستی بر پایه ی عشق راستین به ولی الهی و از صمیم دل و جان باشد تردیدی نیست که آدمی به اتّکای چنان دوستی، ازهزاران نفر دشمن نهراسد. چرا که در این صورت پشتوانه ی او نه قدرت جسمانی و مادّی بلکه عشقی به عظمت کوه های سر به فلک کشیده ی ولایت الهیه می شود و فرد به قدرت خارق العاده ای متّصل می گردد. همانطور که بارها و بارها به تجربه مشاهده شده که مادری از لحاظ جسمانی کاملاً ضعیف و ناتوان و شاید بسیار ترسو، در شرایطِ خاص، تبدیل به بی باک ترین فرد روی زمین شده و فرزندش را از دهان گرگ و تمساح و پلنگ شجاعانه بیرون می کشد! او دقیقاً به اتّکای ولایت عشق پاکِ مادری است که ناگهان صاحبِ چنین نیرویی شگفت انگیز می شود. بنابراین جناب حافظ غُلوّ نکرده و پرده از حقیقتی شگفت انگیز برداشته است. عشقی که پاک و بی غَلّ وغَش باشد فرقی نمی کند زمینی یا آسمانی، چون هر دو به منبع لایزالِ معشوق متّصل بوده و هر دو اعجازگرند. آری در ولایت عشق، یاری دوست و لشکر بخت هر دو مهیا و آماده ی خدمت اند.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش   /   بخت  گو پشت مکن روی زمین لشکر باش
مــرا امــیــدِ وصــال تــو زنــده  مـی دارد
و گر نـه هر دَمَـم از هجر تـوست بیـم ِهلاک

بنابراین؛ من تنها به امیدِ رسیدن به تو زنده هستم و گر نه هر لحظه بیم نابودی و مرگِ من می رود. اگر امیدم به وصلِ تو نبود زنده نبودم چرا که بی تو و بی فروغ رُخسار تو(ای امام برحق الهی) جهان اصلاً جای خوبی نبوده و نیست!
مرا به کار جهان  هیچ  التفات  نبود   /   رُخ تو در نظرم اینچنین خوشش آراست
نـفـس نـفـس اگـر از بـاد نـشنـوم بـویـش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبـان چاک

“نفس نفس”: هر لحظه هر دَم
منظوراز”باد” همان باد صباست که پیام رسان عاشق و معشوق است. از سمتِ منزلگاهِ معشوق می وزد و بوی عطر دل انگیزش را به مشام عاشق می رساند.

اگر دَم به دم از نسیم صبا شمیم ِ جان پرور معشوق(امام عاشق) را نشنوم در هر لحظه همانندِ گل از غم و غصّه گریبان و جامه ی خویش را پاره می کنم.
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت    /   ای گل این چاکِ گریبان تو بی چیزی نیست
رود به خواب دو چشم از خیال تـو؟ هیـهات !
بـود صـبـور دل اندر فـراقِ تــو ؟ حـاشـاک !
هیهات: امکان ندارد
حاشاک: شدنی نیست
از خیال تو امکان ندارد چشم های من به خواب برود هرگز!
دلِ بیقرار من در هجران تو لحظه ای آرامش یابد؟ میسّرنیست.!
قرارو خواب و صبوری طمع مدار ای دوست   /   قرار چیست صبوری  کدام  خواب  کجاست؟
اگـر تـو زخم زنـی بـِه کـه دیـگــری مَـرهــم
وگـر تـو زَهـر دهــی بـه کـه دیـگـری تـریـاک

“تریاک”: مَرهم، تسکین بخش
اگر تو بر جان و دل من پی در پی زخم بزنی و دردهایم را فزونی بخشی برای من بهتر است از اینکه دیگری بر زخم های من مَرهم بنهد و آن ها را مداوا کند و دردهایم را تسکین ببخشد.
زهر و سَم گرفتن از دست ِتو گواراتر و تسکین بخش تر از داروهایی است که از دستِ دیگران بگیرم. آری دوستی حافظ حقیقتاً تماشایی است!

      به تیغ اَم گرکُشد دستش نگیرم   /   و گر تیرم  زند منّت پذیرم

بـِضـَربِ سَـیـفِـکَ قـَتـلی حـَیـٰاتـُنـٰـــــا ابــداً

لاَنَّ روحـیَ قـَـدْ طـٰـابَ اَنْ یَـکـُونَ فـِـــــدٰاکَ
کشته‌ شدن با ضربه‌ های شمشیر تـو برای من زندگانی جاویـدان است، به این دلیل که روح و روان من شاد و منزّه می‌شود اگر فدای تـو گردم(روحی فداک) .
به  شمشیرم زد و با  کس نگفتم    /    که راز دوست از دشمن نهان بِه
عِنـان مـپـیـچ که گر می‌زنی به شمشیرم
سپــر کـنـم سـر و دستـت نـدارم از فتـراک
عنان: افسار و لگام مرکب
فتـراک: ترک بند یا تسمه‌ای که در عقب یا جلو زین بسته می‌شود برای حمل شکار یا بستن اسب یـدک
عنان مپیچ: روی برنگردان
آن هنگام که قصد می کنی بر سر من شمشیر فرود آری تردید مکن و روی بر نگردان من مشتاقم شمشیر تو بر سر من فرود آید. من سر خود را سپر می کنم و دست از ترک بندِ مرکبَت بر نمی دارم. من داوطلبانه به دنبالِ مرکب دوان دوان می آیم تا تو مرا شکار کنی‌.
جانا  کدام  سنگدل  بی کفایت  است   /   کو پیش زخم  تیغ تو جان را سپر نکرد؟
تـو را چنـان کـه تـویی هر نـظــر کجا بـیـنــد
بـه قـدر دانـش خـود هر کـسی کـنــد ادراک
زیبایی های تو(امام محبان و محبوبان) را هیچ کس نمی تواند بصورتِ کامل ببیند و لذا هر کسی به قدر دانش و فهم خود از زیبایی ها و حُسن تو دریافت می کند.
دررهِ عشق نشد کس به  یقین محرم راز   /   هر کسی  بر حَسَبِ فکر گمانی دارد
بـه چشم خلق عزیـز جهان شـود حافـظ
کـه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
مسکنت: فقر و درویشی، نـیـازمندی
معنی بیت: اگر حافظ بر درگاهِ تـو روی نیاز ‌بساید و تنها تسلیم بوده باشد سعادتی نصیبش می شود. در چشم مردم جهان عزیز و محترم می‌شود.

 بنابراین در این غزل چنانکه مشاهده شده است حافظ شیراز اهل راز، عشق زمینی و آسمانی را درهم آمیخته ی عشق به ولایت ولی الله اعظم آن امام تمامی عاشقان و همه عارفان می داند، تا به جویندگانِ حقیقت این اطمینان خاطر را بدهد که عشق های زمینی اگر صادقانه و مخلصانه و حافظانه باشد بی تردید پلی خواهد شد جهت اتصّال به سرزمین ولایت عشق الهی و بهشت های آسمانی.

تا مرا عشق  تو  تعلیم  سخن  گفتن  کرد   /   خلق را وردِ زبان مدحت و تحسین من است

                                   والحمد لله رب العالمین علی کل حال

 


[1] . وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف).

[2] . زیباترین بیت این غزل بیت ششم است که میفرماید: بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا  /   لان روحی قد طاب ان یکون فداک

و ترجمه ی آن اینکه: اگر به ضربه شمشیر تو کشته شوم به حیات جاودانی میرسم؛ زیرا روح من خوشحال می شود اگر فدای تو شود…

[3] . حافظ شیرازی، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۳۰۰.