بسم الله الرحمن الرحیم

باسمه تبارک و تعالی



اندیشه اسلامی/ با هم بیندیشیم (1)



اهمیت و ضرورت درس اندیشه اسلامی

برداشت شما از دروس عمومی چیست؟ آیا عمومی بودن درس اندیشه اسلامی به معنای کم اهمیت بودن آن است؟ درس عمومی مشترک لفظی است گاهی در برابر درس تخصصی قرار می گیرد و به معنای غیر تخصصی است و گاهی در برابر درس اختصاصی قرار می گیرد و به معنای غبر اختصاصی است. در دانشگاه مراد از عمومی غبر اختصاصی است یعنی اختصاص به رشته خاصی ندارد و همین کاربرد آن در زندگی عموم انسان ها در هر رشته ای نشانه اهمیت زیاد آن است. زیرا زندگی هرانسانی با هر موقعیت و تخصص که باشد در بسیاری موارد با چالش های عقلانی و فلسفی همراه است که باید پاسخ دقیقی برای آنها بیابد.

به عبارت دیگر زندگی انسان ها دو جنبه دارد: یکی جنبه اختصاصی و دیگری جنبه انسانی (عمومی)

جنبه اختصاصی زندگی انسان همان رشته تخصصی اوست که هرکسی با توجه به سلیقه خود آن را بر می گزیند و با آن زندگی خصوصی خود را اداره می نماید و به دیگران نیز خدمت می رساند . مانند رشته پزشکی، کشاورزی، مهندسی، ریاضی و ...

اما جنبه انسانی زندگی انسان، به انسان بودن او مربوط است یعنی چون انسان است دارای باورها و عقایدی است که جهان بینی اوست و با آن می اندیشد و جهت زندگی خود را تعیین می کند . بنابراین هرکسی در هر تخصص به ناچار باید در موضع باورها و عقاید خود منطقی و معقول حرف بزند.

مسائل اعتقادی مانند مبدا و معاد و نبوت و ... از مهمترین مسائلی است که نیاز به اثبات یا نفی عقلانی دارد زیرا این طیف از مسائل، به سوالات اساسی و بنیادین زندگی انسان مربوط می شود سوالاتی نظیر از کجا آمده ام، در کجا هستم و به کجا می روم و ...

درس اندیشه اسلامی در پی اثبات وتبیین و دفاع از این باورها با استدلال های عقلانی و منطقی است ولو کسی این استدلال ها را نپذیرد اما باید آنها را بشنود و پس از شنیدن و دانستن، آن را نقد یا انکار نماید زیرا قبول یا انکار یک مطلب باید آگاهانه باشد نه کورکورانه.

با این توضیح روشن می شود که عمومی بودن درس اندیشه به خاطر اهمیت آن برای عموم انسان ها به ویژه دانشجویان در هر رشته اختصاصی آنهاست.

مثال) چرا باید همه نوزادانی که متولد می شوند واکسن بزنند؟ به خاطر اینکه همه مردم دربراب بیماری ها واکسینه شوند. درس معارف را هم باید همه دانشجوان بگذرانند تا در برابر انحرافات فکری و عقیدتی بیمه شوند.

دلیل این ادعا این است که اساسا در دانشگاه دروس تخصصی تدریس می شود و دروس غیر تخصصی تدریس نمی شود لذا دروس عمومی نیز باید تخصصی باشند. آیا عاقلانه است دانشگاه با هزینه های زیاد دروس غیر تخصصی ارائه نماید تا مثلا به وسیله آنها معدل دانشجویان بالا رود؟

پس دروس عمومی هم تخصصی اند. حتی تخصصی تر و با اهمیت تر از سابر دروس اختصاصی!

اولویت دروس معارف اسلامی بر سایر علوم

چرا دروس معارف ارزشمندتر از سایر علوم است؟

قبل از پاسخ به این ادعا لازم است دفع توهمی صورت گیرد و آن اینکه:

اولا، اهم بودن دروس عمومی(معارف) لزوما به معنای برتری اساتید این دروس بر اساتید سایر دروس نیست بلکه بحث بر سر ارزش علم است نه عالم و معلم، زیرا ارزش معلم به تقوای اوست(ان اکرمکم عندالله اتقاکم؛).

ثانیا، تمام علوم ارزش ذاتی دارند زیرا درباره مخلوقی از مخلوقات خدا مطالعه می کنند و حقایق نظام خلقت را کشف می نمایند و به وسیله هر علمی می توان به وجود خدا و عظمت او پی برد. لذا پیامبر اسلام فرمود: اطلبوا العلم ولو بالصین، یعنی برای کسب علم غیر دینی حتی به دورترین نقطه جهان سفر کنید زیرا در کشور چین درآن زمان، علم دین ارائه نمی شد علم دین در مدینه النبی بود.

پس بحث بر سر ارزش عالم نیست بلکه درباره ارزش بیشتر یک علم است و اینکه کدام علم از ارزش بالاتری برخوردار است.

ادعا این است که علوم و دروس معارف اسلامی از ارزش بالاتری برخوردار است.

دلایل این ادعا چیست؟

دلیل اول ادعا:

سه معیار و ملاک برای سنجش علوم وجود دارد: موضوع، هدف و فایده. براساس هر سه معیار، دروس معارف اسلامی بر سایر علوم برتری دارد:

1. موضوع: موضوع علوم از هفت عنوان خارج نیست: خدا، انسان، حیوان، گیاه، جماد، جن و فرشته. موضوع دروس معارف، خدا و موضوع سایر علوم، مخلوق است آیا مطالعه درباره خدا ارزشمند تر است یا مخلوق؟

2. هدف: هدف دروس معارف چیست؟ هدف رساندن انسان به کمال نهایی است(قرب الهی) اما هدف دروس دیگر فراهم نمودن زمینه لذت و رفاه بیشتر انسان در دنیاست. کدام هدف والاتر است؟

نکته: هر چند دنیا مزرعه آخرت است اما دنیا در مقایسه با آخرت و خدا، هدف میانی است نه نهایی و ارزش هدف میانی کمتر از هدف نهایی است.

3. فایده: فایده دروس معارف این است که انسان را از جهنم به بهشت رهنمون سازد. اما فایده دروس اختصاصی برخوردار نمودن زندگی دنیوی انسان از رفاه و لذت بیشتر است. کدام فایده برتر است؟

نکته: ضمن اینکه دروس معارف علاوه بر فایده اخروی، فایده دنیوی هم دارد زیرا علم و تخصصی که از راه دروس دیگر به دست می آید مانند سلاح برنده است و شرط استفاده درست از این سلاح این است که در دست انسان متعهد و معتقد به مبدا و معاد قرار گیرد تا نفعش به جامعه برسد. انسان متعهد را کی می سازد؟ محتوای دروس معارف اسلامی می سازد.

مثال) فرد غیر معتقد ولی بی سواد نهایتا یک بانک را می زند اما فرد غیر معتقد ولی با سواد و متخصص که دارای دکترای اقتصاد باشد و در یک منصب مهم نیز قرار گیرد می تواند اختلاس میلیاردی انجام دهد. لذا تخصص و تعهد دو بال پرواز به سوی سعادتند.

درس اندیشه اسلامی فوائد عملی مذکور فایده علمی هم دارد، که عبارتند از :

1. تقویت جهان بینی صحیح که با تامل در موضوعاتی چون انسان شناسی، خداشناسی، معاد شناسی، جهان شناسی و ... به دست می آید و پرورش پیدا می کند .

2. اقناع خود در برابر شبهات فکری و اعتقادی، با عمیق تر نمودن آموخته های اعتقادی خود

3. اقناع دیگران و دفاع معقول از باورهای خود در بحث های اعتقادی با مخالفان؛

5. متهم نشدن به تعصب، تحجر، قشری گری و تقلید کورکورانه، در صورت عدم موفقیت در اقناع دیگران؛

6. بازنگری و تصحیح تعلیمات اعتقادی گذشته، زیرا آموخته دینی ما که عمدتا از والدین یا دوستان یا شنیده ها و مطالعات سطحی ماست ممکن است اشتباه باشد. بنابراین نیازمند بازنگری عمیق است که با این درس تا حدودی برآورده می شود.

7. توفیق اجباری برای مطالعه مباحث اعتقادی و بنیادین، که متاسفانه در میان مردم به ویژه قشر جوان کمرنگ است و این نقص با مطالعه مباحث دروس اندیشه اسلامی تا حدودی جبران می شود.

با این بیان روشن می شد که اساتید دروس معارف نیز باید از تخصص و تعهد بالاتری برخوردار باشند تا بتوانند از عهده این رسالت بزرگ برآیند.

دلیل دوم ): برای ادعای برخورداری دروس معارف اسلامی از ارزش بالاتر؛

دروس معارف تکرار سخن انبیاست و خداوند انبیا را برای هدایت عموم مردم فرستاد. آیا ارزش مطالبی که خدا از طریق انبیا و قرآن فرستاد کمتر از ارزش مطالبی است که دانشمندان علوم مختلف در کتاب هایشان مطرح کرده اند؟ در این صورت باید(نعوذ بالله) خدا از مخلوقش بی سوادتر باشد و یا مطالب کم اهمیت را خودش در کتابش مطرح و مطالب پر اهمیت را بر عهده دانشمندان تجربی گذاشته باشد.

دلیل سوم ادعا): برای ادعای برخورداری دروس معارف اسلامی از ارزش بالاتر؛

آیا ارزش خدمتی که پیامبران به بشریت نموده اند بیشتر است یا ارزش خدماتی که دانشمندان علوم دیگر ارائه کرده اند؟

ارزش خدمات دانشمندان محدود و قابل محاسبه است اما خدمات پیامبران نامحدود است.

مثال) فرض کنید تا پایان جهان، هزار میلیارد نفر به دنیا بیایند و هریک صد سال عمر نمایند مجموع خدمات دانشمندان به این افراد، صد هزار میلیارد سال لذت و رفاه است. اما انبیا حتی اگر یک نفر را هدایت کنند و از جهنم نجات داده و به بهشت ابدی یرسانند ارزش این خدمت، بی نهایت سال است و بدیهی است که هر عددی در برابر بی نهایت چیزی به حساب نمی آید.

اما چرا خدمات دانشمندانی چون ادیسون، به چشم می آید اما خدمات انبیاء به چشم نمی آید؟ پاسخ این است که محصول تلاش دانشمندان محسوس و قابل مشاهده است و لذت حاصل از آن دنیوی و نقد است اما محصول تلاش انبیاء نامحسوس و غیرقابل مشاهده است و رفاه حاصل از آن اخروی و نسیه است.

دلیل چهارم ادعا) برای ادعای برخورداری دروس معارف اسلامی از ارزش بالاتر؛

دروس معارف را هم باید فراگرفت و هم به محتوای آن ایمان آورد و معتقد شد اما دروس اختصاصی را فقط باید فراگرفت و مطالعه کرد.

علت آن این است که بعد از مرگ، سوالاتی که از انسان پرسیده می شود همگی مربوط به محتوای دروس معارف است و تنها کسانی می توانند به این سوالات پاسخ دهند و وارد بهشت شوندکه در دنیا به محتوای آنها ایمان آورده باشند وکسانی که به محتوای دروس معارف ایمان نیاورند جهنمی اند، اما عدم ایمان به محتوای سایر دروس، اینگونه نیست. بنابراین در عالم برزخ و قیامت هیچگونه نیازی به پزشک و مهندس و سایر تخصص ها نیست و کارایی این دروس تا لحظه مرگ است. مگر اینکه شخصی به وسیله تخصص خود باقیات الصالحاتی برای خود به یادگار بگذارد اما کارایی دروس معارف اسلامی، تازه با مرگ انسان شروع می شود.

ضرورت دروس معارف اسلامی در دانشگاه

بر فرض پذیرش فایده دروس معارف اسلامی، چرا باید در دانشگاه به آن پرداخته شود ؟

پاسخ این است که فواید مذکور، در دانشگاه بهتر تحقق می یابد زیرا :

اولا : محیط دانشگاه محیط علمی و تضارب افکار و آراء و صحنه آشنایی با مکاتب مختلف است؛

بنابراین بیشترین شبهات و تردیدها در این مقطع ایجاد می شود لذا لازم است در کنار آن، موقعیتی برای یافتن پاسخ آن (پادزهر) وجود داشته باشد .

ثانیا: دوران تحصیل در دانشگاه، دوره ای استثنایی و ویژه، در زندگی انسان است زیرا اولویت اول تحصیل و تحقیق است و اینگونه فرصت ها شاید هیچ گاه در زندگی انسان پیش نیاید زیرا گرفتاری های زندگی پس از پایان تحصیل، مجالی برای مطالعه انسان باقی نمی گذارد لذا نباید به امید آینده نشست و کار امروز را به فردا سپرد.

در روایات اسلامی آمده است :" پنج چیز را قبل از پنج چیز غنیمت شمارید: جوانی را قبل از پیری، سلامتی را قبل از بیماری، بی نیازی را قبل از فقر، فراغت را قبل از مشغله یافتن و زندگی را قبل از مرگ ».

خلاصه مطلب اینکه باید از فرصت ها استفاده نمود و به تعمیق باورهای اعتقادی پرداخت چرا که دین تقلیدی و جغرافیایی و پدر و مادری کافی نیست. مومن نباید مانند لیوانی خالی باشد که با اندک نسیمی واژگون گردد بلکه باید مثل کوه محکم باشد تا هیچ بادی او را تکان ندهد و باید مانند صخره محکم باشد تا هیچ موجی او را حرکت ندهد و اگر موجی با آن برخورد نمود بر گردد (موج شبهات در برخورد با او برگردد نه اینکه در او تاثیر بگذارد).

بخش اول: انسان و ایمان

سوال1): چرا ایمان؟ مومنان چه چیزی دارند که دیگران ندارند؟

جواب: ضرورت ایمان به با دو چیز ثابت می شود: یکی شناخت انسان و دیگری شناخت معنای زندگی

الف. شناخت انسان

برای پاسخ این سوال، نخست باید به خودشناسی پرداخت:

قرآن می فرماید: ان الانسان لفی خسر؛ یعنی همه انسان ها در خُسرانند. ما انسان چه چیزی را داریم بر باد می دهیم بدون اینکه چیزی در ازای آن بدست آوریم که در خسرانیم؟ ما خودمان را گم کردیم و داریم خود را بر باد می دهیم ما باید گمشده خود را پیدا کنیم. امام علی می فرماید: در شگفتم از کسی که گمشده خود را می جوید اما خودش را که گم کرده نمی جوید.

فرق مومن با غیر مومن در این است که مومنان ایمانی را دارند که به واسطه آن می توانند خودشان را پیدا کنند اما غیر مومنان نمی توانندخودشان را پیدا کنند.

گمشده ما چیست؟

گمشده ما خود واقعی ماست لذا باید به خودشناسی بپردازیم، باید بدانم من کیستم؟

برای یافتنِ پاسخ این پرسش، نخست باید بدانم من کی و چی نیستم آنگاه خواهم فهمید که کی یا چی هستم؛(تعرف الاشیاء باضدادها).

هر کسی با دقت در هستی خود، می یابد که اینها نیست:

نام و شهرت خود نیست، کفش و لباس خود، اموال منقول و غیر منقول خود، خانواده خود، افعال و آثار خود، مقام و موقعیت خود، مدرک و تخصص خود، شغل خود، اعضا و جوارح خود، ظاهر خود، خواسته های خود، عشق و محبت و عواطف و احساسات خود، ذهنیات خود، زندگی دنیوی خود و .... نیست.

اینها همه متعلقات اوست نه حقیقت او، زیرا همه اینها متغیر(به معنای فساد پذیر و تجزیه و تحلیل پذیر) و جداشدنی و رفتنی اند در حالی که حقیقت انسان و منِ انسان، متغیر(به معنای فساد پذیر) و رفتنی نیست بلکه ثابت و ابدی و باقی است.

پس حقیقت انسان، جسم و نیازهای مادی او نیست اینها با او هستند اما موقتا به عنوان متعلقات، با او هستند. خود و حقیقت او چیزدیگری است حقیقت انسان موجودی غیر مادی و ثابت و تغییر ناپذیر(به معنای فاسد و فرسوده و متلاشی و تجزیه و تحلیل نشدن) و جاودانه است. این حقیقت، همان روح ملکوتی و غیر مادی انسان است که فناناپذیر است، نه بدن مادی او،

اگر انسان خود را اینگونه شناخت خدا را هم می شناسد چون حقیقت جاودانه عشق و معشوق جاودانه می خواهد و تنها خداست که جاودانه است.

اگر انسان خود را اینگونه شناخت معاد را هم می شناسد چون حقیقت جاودانه او، بدون زندگی در سرای جاودانه اخروی معنا ندارد. چون دنیا جاودانه نیست. بنابراین مرگ،آغاز ورود او از این دنیای فانی به زندگی جاودانه اش خواهد بود لذا از آن نمی ترسد بلکه از آن استقبال می کند .

خداوند، نمونه انسان حقیقی را، حضرت ابراهیم علیه السلام معرفی می کند زیرا او چنان عاشق معشوق جاودانه اش است که وقتی غروب ماه و ستاره و خورشید را در نزد مشرکان می بیند و آنها را جاودانه نمی یابد، می گوید: لا أُحِبُّ الْآفِلينَ ؛ (سوره انعام آیه 76) من غروب کنندگان رادوست نمی دارم.

حقیقت انسان در قرآن

درآیات متعدد قرآن، به خود و حقیقت جاودانه انسان که همان روح اوست پرداخته شده که به برخی از آنها اشاره می شود:

آیه اول: ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ رُوحِهِ...؛ سوره سجده آیه 9سپس(اندام) او را موزون ساخت و از روح خویش در وی دمید...

«تسويه» به معناي خلقت اعضاي بدن و خلقت ظاهري بدن انسان است و شامل روح نمی شود بنابراين روح غير از بدن است و البته حقيقت و واقعيت انسان همان روح اوست. از ديدگاه قرآن، روح، كه حقيقت انسان است جاودانه است و بعد از مرگ در عالم برزخ در قالب بدن مثالی به حيات خود ادامه مي دهد.

آیه دوم : اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها...؛ (سوره زمر آیه 42 و سوره سجده آیه 11)خداست که ( حقیقتا ) ارواح مردم را در هنگام مرگشان به طور کامل می گیرد ( که علاقه ای میان جان و تن نمی ماند ).

كلمه «توفّي» به معناي گرفتن است يعني خداوند يا ملك الموت، هنگام مرگ، روح را مي ستاند و تحويل مي گيرد. از واژه «توفّي» استفاده مي شود روح غير از بدن است چون بدن تحويل گرفته نمي شود بلكه در خاك مي ماند و اگر روح، تمام حقيقت انسان را تشكيل نمي داد بايد خداوند در آيات مذكور مي فرمود: يتوفّي بعضكم نه یتوّفاکم؛ تفسیر المیزان، ج 16، ص 252(تلخیص)

آیه سوم : وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ؛ سوره آل عمران آیه 169

(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.

این آیه و آيات قرآني دیگری که مربوط به شهداست نيز بيانگر اين است كه حقيقت انسان، روح اوست زیرا جسم شهداء بعد از شهادتشان در خاک قرار می گیرد و روزی نمی خورد پس باید روح او زنده باشد و در نزد خدا متنعم باشد.

ضمن اينكه هيچگاه «من» كه حقيقت انسان است به دو «نيمه مــن» تقسيم نــمي شود پس معلوم مي شود كه مادي نيست زیرا از خواص ماده، قسمت پذيری است. بنابراین«انسان در الگو و نگاه اسلامی موجودی است هم طبیعی و هم الهی». بیانات در دیدار دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد، 25/02/ 1386

مقصد انسان کجاست؟

اگر انسان، موجودی همیشه زنده جاودانه است باید مقصد داشته باشد مقصد او کجاست؟ مقصد او باید به گستره شعاع وجودی او جاودانه باشد بنابراین مقصد او، خدای جاوید و زندگی اخروی و بهشت ابدی و جاودانه است جایی که برای همیشه زندگی می کند و هر چه اراده کرد برای او بدون دغدغه حاضر است.

انتخاب های انسان کدامند؟

هر موجودی که هدف دارد باید انتخاب هم داشته باشد انتخاب های انسان چیست؟ انتخاب های انسان تابع مقصد اوست. اینکه چه بخورد، چه بپوشد، چه ببیند، چه بشنود، با کی ازدواج کند، کجا خانه بخرد، با کی دوست شود و ... همه اینها تابع مقصد اوست. این مقصد اوست که انتخاب هایش را مشخص می کند اگر انسانی که موجود جاودانه است؛ مقصدش خدا و بهشت و زندگی جاودانه شد انتخاب های او هم باید در راستای همین مقصد عالی باشد یعنی جاودانه باشد و آن انتخاب ایمان و عمل صالح است یعنی عقیده و عملی را انتخاب نماید که جاودانه باشد و او را به بهشت جاویدان برساند.

کدام عقیده و عمل انسان را به مقصد می رساند؟ ایمان و عمل صالح را از کجا بشناسیم؟

عقیده و عملی انسان را به مقصد می رساند که خدا از طریق وحی و نبوت، بیان نماید نه مکاتب بشری چون عقل و تجربه در شناسایی ایمان و عمل صالح نارساست.

متاسفانه انسان ها غالبا به خاطر غفلت از خود و مقصد حقیقی خود، سرگرم مقاصد پست دنیوی می شوند و انتخاب های آنها هم نادرست می شود. قرآن درباره اینگونه انسان ها می فرماید:

إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا ؛ (سوره احزاب آیه 72)انسان بسیار ظالم و نادان است.

و در سوره اعراف آیه 79 می فرماید: به یقین، گروه بسیاری از جن و انس را برای دوزخ آفریدیم؛ آنها دل ها [= عقل ها] یی دارند که با آن (اندیشه نمی‌کنند، و) نمی‌فهمند؛ و چشمانی که با آن نمی‌بینند؛ و گوش هایی که با آن نمی‌شنوند؛ آنها همچون چهارپایانند؛ بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند (چرا که با داشتن همه‌گونه امکانات هدایت، باز هم گمراهند)!

پرسش: به عبارت دیگر خودشناسی یعنی شناخت نیازهای خود، توانایی های خود، امکانات خود، ماموریت های خود، خطرات محیط خود، وظایف و تکالیف خود، که همه اینها به روح انسان مربوط می شود. اما این ویژگی های روح را به صورت بالقوه می شناسیم چگونه می توان به صورت صحیح بالفعلش نمود؟ آیا می توانیم برای فعلیت روح به هر کسی خود را بسپاریم و از هر کسی راهنمایی بگیریم؟

جواب: برای دوختن لباس، دنبال خیاط ماهر می گردیم دست هر کسی نمی دهیم برای اصلاح سر و صورت خود .... اما آیا برای اصلاح اصل وجود خود دقت می کنیم که آن را به که می سپاریم؟ آیا دقت می کنیم که به چه مکتبی و جهان بینی و ایدئولوژی ای آن را می سپاریم؟ روح جاودانه و دارای هدف جاودانه را باید به جاودانه یعنی خدا سپرد نه هر انسان و مکتبی؛ حقیفت و روح من چطور رشد می کند و چه چیزی برایش مفید یا مضر است؟ چرا برای سلامت جسم خود دغدغه داریم و چیزی را که نمی دانیم برای سلامتی جسم ما مضر است یا مفید از آن پرهیز می کنیم اما درباره سلامت روح دغدغه نداریم و فکر و ذهن خود را به هر مکتب و کتاب و صدایی می سپاریم. انسان پیچیده ترین موجود عالم است چرا جدی گرفته نمی شود؟

اهمیت بحث ایمان همین جاست چون ایمان واقعی یعنی اعتقاد به خدا و قیامت و پیامبرانی که حرف خدا و قیامت را برای ما بیان می کنند و عقیده درست و رفتار درست را به ما می آموزند التزام عملی به این عقیده.

ب. شناخت حقیقت و معنای زندگی

برای شناخت ضرورت ایمان باید علاوه بر شناخت انسان، معنای زندگی را شناخت. معنای زندگی با خودشناسی و ایمان رابطه تنگانگی دارد اگر خود را درست بشناسیم معنای زندگی ما مشخص می شود اگر خود را در حد جسم و نیازهای جسمانی شناختیم هدف و معنای زندگی ما در همین دنیا خلاصه می شود و سرگرم دنیا می شویم مانند مسافر قطاری که به جای پرداختن ّآبادانی مقصدش سرگرم آبادانی کوپه اش بشود و برای آن هزینه کند در حالی که قرار است از آن پیاده شود.

قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیات الدنیا یحسبون انهم یحسنون صنعا؛

طبق این آیه شناخت نادرست از انسان و جهان، خسارات سختی به بار می آورد متاسفانه بشر متوجه این فاجعه نیست لذا بزرگترین جهل، جهل انسان نسبت به خودش است کفی بالمرء جهلا ان یجهل نقسه؛

وقتی انسان را نشناسیم علوم انسانی هم به خطا می رود و آدرس غلط به انسان می دهد.

اما اگر خود را در حد روح جاودانه شناختیم هدف و معنای زندگی ما در همین دنیا خلاصه نمی شود بلکه دنیا نسبت به آخرت مانند رحم مادر نسبت به دنیا می شود همانگونه که باید از رحم، وارد دنیا شویم باید از دنیا هم وار قیامت شویم لذا در دنیا باید خود را برای زندگی ابدی خویش آماده کنیم زیرا آخرت، عکس العمل دنیای ماست چیزی را درو می کنیم که کاشتیم. امام علی: من عرف قدر نفسه لم یهنها بالفانیات؛ در جای دیگر می فرماید: من عرف نفسه جاهدها و من جهل نفسه اهملها؛

لذا انسان مومن دنبال هر مکتبی مانند لیرالیسم و .... نمی رود چون این مکتب های بشری را کسانی ساخته اند که انسان را نمی شناختند بلکه انسان مومن ایمان و اعتقاد به مکتبی پیدا می کندکه منشا الهی دارد؛ مانند اعتقاد به خدا، اعتقاد به قیامت، اعتقاد به پیامبران و امامان و ....

ثمرات شناخت انسان و معنای زندگی، چیست؟

زندگی و خط سیر انسان را عوض می کند هم در ایمان و عقیده او تاثیر دارد هم در رفتار او تاثیرگذار است یعنی مصلحت خود را در مبارزه با زیاده خواهی های نفس می داند و رفتارش را بر اساس مصلحت واقعی یعنی رسیدن به بهشت تنظیم می کند نه لذت ها و هوای نفس انسان سیری ناپذیر.

ثمرات ایمان درست(آگاهانه و متعهدانه)، چیست؟

ثمرات دنیوی و اخروی دارد؛

آثار دنیوی ایمان در دو بعد زندگی شخصی(فردی) و اجتماعی انسان نمود پیدا می کند:

الف. در زندگی شخصی(فردی)

ایمان متعهدانه باعث زدودن اندوه و ترس در زندگی شخصی می شود.

در زندگی شخصی حب و علاقه به ذات و زندگی مادی، انسان را با دو آفت مواجه نموده است: یکی غم و اندوه و دیگری ترس و نگرانی؛ غم و اندوه برای به دست آوردن آنچه که ندارد و ترس و نگرانی برای از دست دادن آنچه که دارد.

ایمان به خدا هر دو آفت را ریشه کن می کند چون ایمان به خدای عالم و قادر و حکیم و رحیم، انسان را وادار می کند که به وظایف بندگی خود عمل نماید و بقیه را به او بسپارد چون به خدا اطمینان دارد و او را خیر خواه خود می داند. أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ؛ سوره یونس آیه 62 و 63

آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند.

مثال: کسی که به رازقیت خدا ایمان دارد از ترس کم شدن کالا در آینده خرید بیشتر از نیاز امروز و احتکار نمی کند

الَّذِينَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ سوره رعد آیه 28

(هدايت شدگان ) كساني هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مي گيرد. بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مي گيرد.

همچنین قرآن می فرماید: مومن نسبت به آنچه از او فوت شده است اندوهگین نمی شود و به آنچه به او رسیده شاد نمی گردد؛ لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ؛ سوره حدید آیه 22 و آیات فتح آیه 4 و جن آیه 13

تا بر آنچه از دست‏ شما رفته اندوهگين نشويد و به [سبب] آنچه به شما داده است‏ شادمانى نكنيد و خدا هيچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.

به عبارت دیگر، ایمان به انسان اطمینان و آرامش می دهد، و جلوی دغدغه های او را می گیرد.



ب. در زندگی اجتماعی

ایمان متعهدانه باعث کنترل شهوت و غضب، می شود. زیرا انسان دارای شهوت و غضب است اگر شهوت مال، بر او غلبه نماید گنجینه های زمین او را قانع نمی کند و اگر شهوت مقام بر او چیره شود حکومت زمین او را کفایت نمی کند و می خواهد بر کرات دیگر هم حاکم شود. چنانکه قرآن از زبان فرعون می فرماید: وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا هَامَانُ ابْنِ لِي صَرْحًا لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبَابَ؛ سوره غافر آیه 36 و 37 و فرعون (به وزیرش) گفت: ای هامان، برای من کاخی بلند پایه (آسمان خراش) بنیاد کن تا شاید به درها راه یابم.

زیرا شهوت شکم، شهوت دامن و ... برای اشباع خود هیچ حد و مرزی نمی شناسد و نتیجه آن جز، خانمان سوزی نیست. ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِی النَّاسِ لِيُذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ؛ (سوره روم آیه 41) فساد، در خشكى و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده‌اند آشكار شده است؛ خدا مى‌خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد(بسوى حق)بازگردند.

اگر غضب بر او حاکم شود همینطور! قدرتی که می تواند این نفس سرکش(شهوت و غضب) را تعدیل و مهار نماید و حقوق فرد و جامعه را تضمین نماید ایمان به مبدا و معاد است. زیرا اعتقاد به آیاتی چون هو معکم اینما کنتم؛ سوره حدید آیه 4 فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره؛ انسان را کنترل و تعدیل می کند.

البته آثار و برکات دیگری هم در قرآن برای ایمان ذکر شده است که عبارتند از:

تقوا و معنویت(توبه/10)، تعادل روحی(یونس/62)، برکات دنیوی(اعراف/96)، عمل صالح(کهف/11)، معرفت درونی(انفال/29)، محبت بیشتر به خداوند(بقره/165)، اطمینان و توکل به خداوند(انفال/2)، هدایت قلب(تغابن/11)، ثبات و استواری مومن(ابراهیم/27).

سوال2: رابطه ایمان با عمل چگونه است؟ آیا می توان بدون عمل دلی پاک و ایمانی قوی داشت؟

جواب: منشا این سوال را قرآن در سوره قیامت آیه 4 بیان کرده و فرموده: بل یرید الانسان لیفجر امامه یسال ایان یوم القیامه؛ یعنی از یک سو گاهی انسان نمی تواند جلوی تمایلات نامشروع خود را بگیرد و از سوی دیگر به خاطر پیروی از تمایلات نامشروع، دچار عذاب وجدان می شود برای اینکه عذاب وجدان نگیرد دست به کارهای زیر می زند:

یا اعتقادش را تغییر می دهد یعنی به جای اصلاح رفتارش اعتقادش را تغییر می دهد.

یا می گوید عمل مهم نیست همینکه دلت پاک باشد برای ایمان کافی است تا خود را مومن هم بداند.

بنابراین بفرموده قرآن، این گروه از سر ظلم و برتری جویی زیر بار ایمان نمی روند و آن را انکار می کنند و جحدوا بها واستیقنتها انفسهم ظلما و علوا؛

درحالی که بین ایمان و عمل رابطه تنگاتنگی وجود دارد و ایمان بدون عمل و تعهد بی ارزش است.

اما چرا ایمان و عمل جدایی ناپذیرند؟

به دو دلیل یکی چون عمل، عامل پاکی دل است دوم عمل، عامل ایمان قوی است؛

اولا: عمل عامل پاکی دل است چون ذات و دل همه پاک است اما این انسان است که خودش آن را تغییر می دهد چگونه؟ با عمل خود با عمل بد دل ناپاک و با عمل خوب دل پاک می شود.

هیتلر یا صدام ذاتا بد نبودند با عمل و انتخاب بد خود، بد شدند پس پاکی و ناپاکی دل با عمل ارتباط دارد و جدا نیست نمی شود دلی با پیروی از تمایلات نفسانی و عمل بد پاک باشد.

ثانیا: عمل، عاملِ ایمان قوی است چون ایمان دارای درجات و مراتب است درجات ایمان به خاطر چپیست؟ به خاطر عمل است هر چه عمل بیشتر درجه بالاتر هر چه عمل کمتر درجه ایمان پایین تر است. (ثم کان عاقبه الذین اساءوا سوءا ان کذبوا بایات الله ... روم/10)

عمل خوب بود که ایمان رزمندگان اسلام را در عرصه دفاع مقدس عمیق نموده بود، نه صرف علم و آگاهی.

نکته: البته نه هر عملی! معیار سنجش ایمان، کدام عمل است؟

عملی را انجام دهیم که بر خلاف میل ما باشد نه مطابق میل ما؛ نومن ببعض ونکفر ببعض؛ نباشد تنها عملی را که مطابق میل ما باشد انجام دهیم و مطابق میل نبود انجام ندهیم این نوعی خودپرستی است نه خداپرستی. قرآن می فرماید: ومایومن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون؛

اگر بت نفس، بت مال، بت شهرت، بت رضایت دیگران و .... در عمل جایگزین خدا شود شرک است.

پس هم باید عمل کرد و هم هنگام عمل، در دل احساس سختی نکرد یعنی باید علاوه بر مقام تسلیم به مقام رضا رسید و مصداق آیه زیر شد:

(فلا و ربک لایومنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجا؛ نسا/65)

سوال3: خدایا چرا ما انسان ها را محدود می کنی؟ خدایا چرا تمایلاتی را که خودت در انسان آفریدی آزاد نمی گذاری؟

جواب: اولا : اصل وجود تمایلات، ضروری است

خداوند هیچ تمایلی را بی حساب در درون ما قرار نداده و لازمه زندگی ماست اگر میل به غذا خوردن نبود و مانند بیماری که میل به غذا ندارد باید به سختی غذا می خوردیم تا از گرسنگی نمیریم

دین به سرکوب تمایلات فرمان نمی دهد بلکه به مدیریت آن و جلوگیری از افراط و تفریط فرمان می دهد مانند توصیه به تغذیه سالم، ازدواج و تفریحات سالم و ....

ثانیا: دین صلاح ما را می خواهد نمی خواهد ما را محدود کند.

محدودیت، اصالت ندارد بلکه مصلحت(منافع حقیقی) اصالت دارد؛ دین نیامده تا ما را محدود کند بلکه آمده تا تمایلی که با مصلحت ما تضاد داشته باشد یعنی مفسده و ضرر داشته باشد را محدود کند و این کاملا منطقی است چنانچه محدودیت های پزشک را به خاطر مصلحت و سلامت جسم خود می پذیریم.

پس دین آمده ما را با مصلحت هایمان آشنا کند و از آنچه بر خلاف مصلحت ماست آگاه کند. لذا دین از ازدواج حمایت و با فحشا مخالفت می کند، چون یکی خانواده را تقویت کرده و دیگری آن را نابود می کند. و این یعنی جهت دهی به تمایلات، تا آثار سوء آن گریبان فرد و جامعه را نگیرد.

ثالثا: با تمایلات افراطی باید مبارزه کرد تا رشد حاصل شود.

پس باید با تمایلات افراطی مبارزه کرد نه هر تمایلی زیرا رشد انسان با پا گذاشتن اختیاری روی تمایلات افراطی حاصل می شود ان مع العسر یسرا؛ رشد با مبارزه به دست می آید و مبارزه هم با تمایلات متفاوت معنا پیدا می کند زیرا نهی کردن از چیزی که انسان به آن تمایل ندارد معنا ندارد نهی باید از روی میل باشد تا مبارزه معنا پیدا نماید. امیرالمومنین علی (ع)» در این باره می فرمايد: «خداوند در فرشتگان عقل بدون شهوت قرار داده، و در چارپايان شهوت بدون عقل قرار داده، و در بنی آدم هردو را قرار داده است. پس هرکس که عقلش بر شهوتش غلبه يابد از فرشتگان برتر است و کسی که شهوتش بر عقلش غلبه يابد از چارپايان بدتر است». [1]

لذا فرمودند: اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک؛ چون نفس به جای مبارزه ما را به پیروی از تمایلات افراطی دعوت می کند. پس خود تمایلات به خودی خود نعمت اند و کنترل آنها باعث رشد انسان است، استفاده افراطی از آنها بد است.

سوال4: اگر خدا را قبول داشته باشیم ولی دین خاصی نداشته باشیم راحت تر نیست؟

جواب: اولا: منشا این سوال فرار از مسئولیت و راحت طلبی است و الا اگر خدا را قبول کردیم دینش را هم که از طرف همین خداست باید بپذیریم.

ثانیا: در پاسخ به این سوال باید به چند نکته توجه نمود:

نکته اول: منظور از دین چیست؟

هیچ انسانی بدون دین نیست چون بدون عقیده و رفتار نیست لکم دینکم و لی دین؛ یعنی دین یا حق است یا باطل (یعنی؛ عقیده و رفتار بر گرفته از خدا حق، و برگرفته از غیر خدا باطل است)

نکته دوم: اگر خدا قبول داریم باید اوصاف او را هم قبول کنیم والا خدای وهمی و خنثی که خدا نیست پس باید علم و قدرت و حکمت و عدالت او را هم بپذیریم هر کدام از این صفات را پذیریم لوازمی دارد که باید به آن ملتزم شویم

اگر خداحکیم است باید ما را هدفمند خلق کند و هدف را به ما بشناساند و الا خلاف حکمت است.

خدای حکیم پیامبران را با معجزه برای همین منظور فرستاد پیامبرانی که دنبال منافع مادی نبودند بلکه خود را فرستاده از طرف خدا برای تبیین حرف و راه او معرفی می کردند و معجزه می آوردند پیامبرانی که نمی توان آنها را انکار کرد.

سوال 5) با این همه تفسیر که از دین هست چطور دین داشته باشم؟

جواب: منشا این سوال چیست:

منشا این سوال این است که تصور شود دین، امری درونی و تجربه شخصی است پس هرکسی هر برداشتی از دین داشته باشد درست است.

پاسخ این است که:

اولا: دین امر ذهنی نیست امری بیرونی و واقعی است زیرا هر دینی دارای عقیده و رفتار خاصی است که حقیقی اند و از طرف خداوند فرستاده شده اند لذا نمی توانند ذهنی باشند و در تجربه شخصی خلاصه شوند بنابراین باید دید آموزه های خود دین چیست و آن را فهمید.

ثانیا: اگر دین را بیرونی و واقعی دانستیم قطعا نمی توان برداشت های متضادی از آن داشت که همگی صحیح و درست باشند چون این امر نه با حکمت خدا می سازد و نه با فلسفه ایجاد زبان.

الف. با حکمت خدا نمی سازد چون خدای حکیم دین را فرستاده تا معنای واحدی به ذهن مردم منتقل شود تا مردم هدایت شوند اگر دین را به گونه ای بفرستد که یا تفسیر واحدی از دین وجود نداشته باشد یا تفسیر واحدی که قابل تشخیص باشد نداشته باشد با هدایتگری دین نمی سازد و خلاف حکمت خداست.

ب. با فلسفه ایجاد زبان نمی سازد فلسفه ایجاد زبان، انتقال معنا از ذهن متکلم به مخاطب است اگر هر کسی هر چه از کلام متکلم فهمید همان معیار باشد این یعنی فهم مخاطب جایگزین متن شود در این صورت فلسفه زبان که انتقال معنا از ذهن متکلم به مخاطب است بی معنا می شود. چنین اعتقادی نه تنها دین را از بین می برد بلکه هر گونه تعلیم و تربیت را نیز زیر سوال می برد.

بعلاوه خود کسانی که به ظاهر، چنین ادعایی دارند در عمل به آن پای بند نیستند چون خودشان تلاش می کنند عقیده خود را به دیگران بفهمانند و فهم خود را که درست می دانند به کرسی بنشانند و فهم دیگران را که نادرست می دانند رد نمایند؛ لذا با مخالفان خود بحث می کنند

بعلاوه گفتگوی ادیان هم با همین پیش فرض است و الا گفتگوی ادیان زیر سوال می رود.

بنابراین فهم دین ذوقی و سلیقه ای نیست قواعد مشخصی دارد که با همین اصول و قواعد می توان فهم درست را از نادرست تشخیص داد.

پس برداشت های طولی و متکامل آری اما برداشت های عرضی خیر؛ چون در برداشت های عرضی یک برداشت باید درست و بقیه نادرست باشد و این سر از اجتماع نقیضین و اجتماع ضدین در می آورد.

مثال: درباره خداوند برداشت طولی که همه صحیح باشند آری، اما عرضی که همه صحیح باشند خیر، زیرا در عرضی ننها یکی باید صحیح باشد نه همه، اما در طولی همه صحیح و مکمل هم اند..

سوال6 : عالم غیب را که ندیدیم چطور باور کنیم؟

جوب: در هستی شناسی قرآنی، عالم موجود و هستی به دو بخش تقسیم می شود: عالم شهود و عالم غیب.

عالم غیب، عالم فرا مادی است که شامل جهان آخرت می شود. عالم غیب در برابر عالم شهادت است که بخشی از هستی را تشکیل می دهد اما قابل درک با حواس ظاهری نیست.

اعتقاد به غیب زیربنای فکری انسان است که نقش اساسی در سایر اعتقادات او دارد بنابراین می توان گفت تمام مفاسد اعتقادی و اخلاقی به غفلت از غیب و عدم اعتقاد انسان به آن باز می گردد.

اما برای اثبات عالم غیب، به چند نکته باید توجه نمود:

اولا: انکار عالم غیب ادعای بدون دلیل است یعنی بشر هیچ دلیلی برای انکار عالم غیب ندارد تنها دلیلشان این است که می گویند: چون قابل حس و تجربه نیست پس وجود ندارد. بفرموده قرآن: (لن نومن لک حتی نری الله جهره)؛

این حرف، ادعایی بدون دلیل است چون مصادره به مطلوب و مغالطه است یعنی دلیل، بر می گردد به ادعا و سر از مغالطه در می آورد به این صورت که وقتی می پرسیم چرا عالم غیب و موجود غیر مادی وجود ندارد می گویند چون حس و تجربه تنها راه شناخت است. و وقتی می پرسیم چرا حس و تجربه تنها راه شناخت است؟ می گویند چون عالم غیب و هیچ موجود غیر مادی وجود ندارد.

به عبارت دیگر:

هیچ موجود غیر مادی وجود ندارد چرا؟ چون حس و تجربه تنها راه شناخت است!!!

حس و تجربه تنها راه شناخت است چرا؟ چون هیچ موجود غیر مادی وجود ندارد!!!

ثانیا: اثبات عالم غیب دارای دلیل است ( ادعای بدون دلیل نیست با دلیل است) برای اثبات آن هم دلیل دینی و هم عقلی و هم تجربی وجود دارد:

1. دلیل دینی(نقلی)

در قرآن به برخی از مصادیق غیب مانند ملائکه و وحی و روح و حیات پس از مرگ و خدا و .... اشاره شده است.

2. دلیل عقلی

مانند برهان امکان و وجوب که وجود خدا را که غیب است اثبات می کند و براهین اثبات معاد و نفس و روح و ... .

3. دلیل تحربی

رویای صادقه و تجربه های نزدیک به مرگ و ... .

بخش دوم: خدا و صفات خدا

سوال 7: خدایا تو ما را آفریدی یا ما به خاطر ترس از بلایا تو را آفریدیم؟

جواب: آیا ما به خاطر ترس از بلایای طبیعی، مرگ، جنگ و مانند آن به خدا معتقد شدیم؟

چند نکته:

1. اعتقاد به خدا در رهایی از ترس نقش دارد و شکی نیست اما این چه ربطی دارد که این اعتقاد ساخته بشر است شما بین علل گرایش با علل پیدایش و شکل گیری یک چیز خلط نمودید علت اعتقاد به وجود خدا فطرت انسان است نه ترس علت گرایش به خدا یکی اش ترس می تواند باشد پس خدایی باید وجود داشته باشد و از قبل اثبات شده باشد تا من هنگام ترس به او گرایش و پناه ببرم. یکی از آثار و فوائد و کارکرد یک اعتقاد به خدا پناه بردن به او هنگام ترس است.

2. اگر ترس، علت وجود و اعتقاد به خداست پس باید با رفتن ترس اعتقاد هم برود درحالی که شجاعان زیادی داریم که معتقد به خدایند مانند امام خمینی که فرمود: والله من در عمرم یک لحظه هم نترسیدم. مانند شهدا؛

از طرفی ترسوهای زیادی هستند که اعتقادی به خدا ندارند.

پس علت اعتقاد به خدا فطرت انسان است که وجودش را گواهی می دهد نه ترس.

سوال 8: داروین درست می گوید یا خدای متعال؟

جواب: چارلز داروین در کتاب منشا انواع می گوید: علاوه بر سازش با محیط، که لامارک قبل از داروین مطرح کرده بود سه عنصر تغییرات تصادفی، تنازع بقا و بقای انسب نیز منشا تکامل است و اسم نظریه اش را انتخاب طبیعی گذاشت

با این توضیح که داروین معتقد است تمام موجودات از یک تک سلولی زنده ایجاد شدند ابتدا تنها یک تک سلولی وجود داشت کثرتی وجود نداشت کثرت بعدها پیدا شدند وموجودات ساده در طول ملیون ها سال تبدیل به موجودات پیجیده شدند نزاع برای بقا در بین موجودات همواره وجود داشته و غلبه با نیرومندترهاست و این فاتحان، اوصاف خود را به نسل بعد انتقال می دهند و این چرخه ادامه دارد. مانند یوزپلنگ تیزروتر و آهوهای گریزپاتر ماندند بقیه از چرخه خارج شدند.

بعدها با پیدایش ژن، منشا تکامل، ژنتیک دانسته شد و نظریه موتاسیون یا جهش ژنتیکی، جایگزین نظریه انتخاب طبیعی داروین شد. به طور کلی داروین خلقت دفعی را رد و پیچیدگی های موجودات را محصول یک فرایند تدریجی و انتخاب تصادفی از سوی طبیعت می داند لذا می گوید تکثر و نظم عجیب هستی و موجودات به ناظمی آگاه و قدرت مافوق طبیعی نیاز ندارد.

چند نکته:

1. بر فرض، که نظریه داروین درست باشد وجود خدا را نفی نمی کند تنها یکی از برهان های وجود خدا یعنی برهان نظم را نفی می کند نه خدا را چون ادله فراوان دیگر فلسفی برای اثبات وجود خدا وجود دارد.

2. همه چیز ناگهانی آفریده شده یا بتدریج؟

برخی به اشتباه تصور کردند آفرینش مساوی با آنی الوجود و دفعی الوجود است و همین باعث شده برخی با نظریه داروین وجود خدا را انکار نمایند، در حالی که آفرینش مساوی با آنی الوجود یا مساوی با دفعی الوجود نیست یعنی منحصر در یکی از آن دو نیست بلکه آفرینش با تحقق آنی و تدریجی موجودات هر دو سازگار است لذا نظریه تکامل تدریجی داروین هم می تواند بگوید باید خالقی آگاه باشد تا برای چنین نظمی که بتدریج شکل می گیرد برنامه ریزی نماید یعنی شرایط و عوامل را به گونه ای فراهم نموده باشد که موجودات به تدریج تحقق یابند لذا با این نگاه، نظریه تکامل، با برهان نظم هم منافات پیدا نمی کند چون نظم هدفمند لازم نیست حتما دفعی باشد.

3. نظریه داروین توجیه کننده تکامل است نه تدریج

در مورد پیدایش جهان و خالق آن و مراحل شکل گیری جهان به لحاظ علوم تجربی، باید فیزیک اظهار نظر نماید نه زیست شناسی چون زیست شناسی با موجودات زنده سر و کار دارد در حالی که آغاز جهان با حیات و موجود زنده نبوده بلکه ماده اولیه بی جان بود که تحلیل آن به فیزیک مربوط می شود و فیزیک هم می گوید قبل از موجود تک سلولی مراحلی طی شد تا رسید به موجود تک سلولی زنده؛ این مراحل هم با نظم و حساب و کتاب بود و نمی تواند تصادفی باشد. ص 45

بنابراین زیست شناسی نمی تواند درباره پیدایش جهان و خالق آن سخن بگوید بلکه به فیزیک مربوط می شود و فیزیک هم نظریات الحادی را که زیست شناسی مطرح می کند و از آغاز جهان با موجود تک سلولی بحث می کند را رد می کند.

البته بحث از نیازمندی جهان به خدا، به فلسفه مربوط می شود نه به زیست شناسی و فیزیک.

سوال 9: چرا خدا به علت، نیاز ندارد؟ اگر خدا نیازمند آفریننده نیست چرا نگوییم ماده نیز به آفریینده نیاز ندارد؟

جواب: منشا این سوال: کسانی این سوال را مطرح می کنند که مطالعات فلسفی ندارند.

این سوال دو بخش دارد:

بخش اول سوال: چرا خدا به علت نیازی ندارد؟

چون خدا واجب الوجود است

وجود تقسیم می شود به واجب الوجود و ممکن الوجود؛ واجب الوجود، وجود برایش ضرورت دارد و وجودش از خودش است اما ممکن الوجود، وجود برایش ضرورت ندارد و وجودش از غیر خودش است.

مثال: هر کسی که چیزی را از خودش ندارد آن را از کسی که آن چیز را از خودش دارد گرفته است به عنوان مثال غذا می تواند شور باشد یا بی نمک اگر شور بود از ذاتش نیست باید از غیر خودش گرفته باشد که نمک است اما شوری نمک از چیست؟ از ذاتش است از کسی نگرفته است وجود خودمان هم از ما نیست والا 200 سال پیش هم بودیم و 200 سال بعد هم می ماندیم پس از جای دیگری گرفتیم از کسی که وجودش از خودش است و آن خداست والا وجود هیچ موجودی قابل توجیه نبود البته ذات خدا برای ما قابل درک نیست اما اصل وجود او قابل درک است.

بخش دوم سوال: چرا این موجود، خدا باشد هستی و مادی نباشد؟

چون تنها خدا واجب الوجود، است و وجود برایش ضرورت دارد و نیازمند علت نیست و نقص و کاستی و محدودیت ندارد اما جهان ماده، ممکن الوجود است و نیازمند علت و دارای نقص و کاستی و محدودیت است که باید با دیگری کامل شود.

پس هرچیزی که نیازمند علت شد محدود است چون تابع علتش است و علت او حدش را معین می کند یعنی علتش او را محدود می کند مثلا علت یک گوسفند، پدر و مادرش است و فرزند(معلول) یک پدر و مادر نمی تواند بیش از یک گوسفند شود لذا از این جهت محدود است و محدودیتش از علتش است اما موجودی که علت ندارد محدودیت هم ندارد.

پس در واجب الوجود هیچ محدودیتی اعم از زمان و مکان و تغییر و ... نیست و همین امر او را از جهان طبیعت که این محدودیت ها را دارد جدا می کند.

سوال10: مگر مقدار ماده و انرژی در جهان ثابت نیست؟ مگر ماده و انرژی به هم تبدیل نمی شوند؟ پس چرا نگوییم واجب الوجود همان انرژی است که ابعاد مادی یعنی طول و عرض و ارتفاع دارد؟

جواب: منشا این سوال این است که طبق یافته های فیزیک، انرژی ازلی است و همه جا هست و منشا تحولات و تغییرات در دنیاست عده ای که دل به علوم تجربی دارند و می خواهند هم خدا را داشته باشند و هم خرما را می گویند خدا همان انرژی است.

جواب: انرژی با خدای واجب الوجود فرق می کند زیرا:

اولا: وجود انرژی، فقط در ساحت(محدوده) جهان مادی و دنیوی است اما وجود واجب در تمام ساحت ها از جمله ساحت غیر مادی و مجرد را هم در بر می گیرد.

ثانیا: انرژی همه جا به یک اندازه نیست انرژی امری کمی است لذا قابل اندازه گیری و کم و زیاد شدن است مثلا در ماهیچه مقدار انرژی بیشتر، در انگشت کمتر است؛ در خورشید بیشتر، در آتش کمتر است و ... اما واجب الوجود غیر کمی است و یکنواخت در همه جا وجود دارد. مانند روح و احاطه آن بر بدن.

ثالثا: انرژی منبع می خواهد، هر قسمی از انرژی منبعش، یک کنش فیزیکی یا شیمیایی است مثلا انرژی خورسیدی منبع آن خورشید است. اما واجب الوجود اینگونه نیست چون مستقل است نه وابسته و تَبَعی.

رابعا: انرژی نوکری بی اختیار و مجبور است. انرژی در تحقق آثار خود اختیاری ندارد. مثلا انرژی جاذبه، سیب را به طرف خود می کشد، اما جبرا می کشد و اختیاری ندارد، یعنی نمی تواند به طرف خود نکشد لذا می گویند قوانین فیزیک جبری هستند اما خداوند مجبور نیست و طبق خواست خودش عمل می کند.

خامسا: انرژی تغییر می کند و از صورتی به صورت دیگر تغییر می یابد. مثلا انرژی الکتریکی به انرژی گرمایی یا انرژی شیمیایی به نورانی تبدیل می شود اما خدا که واجب الوجود است تغییر نمی کند و در ذات خدا تغییری نیست.

سادسا: ازلی و همیشگی بودن، همه جا به معنای بی نیازی از علت نیست بلکه ازلی باید واجب الوجود هم باشد یعنی هستی جزء ذات موجود باشد تا باعث بی نیازی او از علت شود. انرژی و لو قدیم زمانی هم باشد باز ممکن الوجود و حادث است، چون هستی اش جزء ذات او نیست(قدیم ذاتی نیست قدیم زمانی است).

سوال11: نظریه بیگ بنگ(مهبانگ) چه ربطی دارد به اعتقاد به وجود خدا؟

جواب: این نظریه یک نظریه فیزیکی در توضیح چگونگی فرایند انبساط جهان از حالت اولیه است که سعی می کند مبدا آفرینش را توضیح دهد نه درباره چیستی چون بحث درباره چیستی مربوط به فلسفه است نه فیزیک.

برخی با استناد به این نظریه خواستند بگویند پیدایش جهان نیاز به خالق ندارد.

در پاسخ توجه به چند نکته ضروری است؟

1. نظریه های علمی یقین آور نیستند، چنانچه نظریه ابطال گرایی، جایگزین نظریه اثبات گرایی شده است اما چه بسا نظریه مهبانگ هم عوض شود.

2. خود این نظریه به الحاد ختم نمی شود بلکه برداشت های نادرست از آن به الحاد ختم می شود (مانند نظریه داروین). برخی از این برداشت های نادرست و اشتباهات در نظریه مهبانگ عبارتند از:

اشتباه اول: معنای واژه انفجار بزرگ مبهم است؛ آیا به معنای گسترش موج از یک نقطه مرکزی در فضای پیرامون آن است (یعنی پیش از بیگ بنگ فضایی وجود داشته است) یا به معنای انبساط خود فضا از نقطه مرکزی است نه انفجار در فضا (یعنی خود فضا هم بعد از این انفجار بزرگ آغاز شده است) طرفداران نظریه مهباگ دومی را می گویند یعنی خود فضا هم بعد از این انفجار ایجاد شده و پیش از بیگ بنگ فضایی وجود نداشته است تا انفجار در آن صورت گیرد. یعنی بینگ بنگ کشش و انبساطی بوده که فضا را ایجاد کرده است.

اشتباه دوم: گمان کردند این تئوری پیدایش جهان را به طور کامل توضیح می دهد در حالی که تنها انبساط جهان را توضیح می دهد. یعنی چگونگی شکل گیری جهان را نشان نمی دهد، بلکه چگونگی تبدیل جهان را نشان می دهد (چگونه جهان از حالت متراکم اولیه و دمای فوق بالا به انبساط کنونی رسیده است).

اشتباه سوم: اینکه جهان مخلوق خداست؛ به معنای مخلوق دفعی خدا بودن نیست می تواند تدریجی خلق شود مانند جنین، پس هم خدا خلق دفعی دارد هم تدریجی، بر فرض اگر ثابت شود جهان تدریجا خلق شده و منافات ندارد خدا آن جهان را تدریجا خلق کرده باشد. نباید میان چیستی و چگونگی خَلط کرد اولی کار فلسفه و دومی کار علم تجربی است. فلسفه می گوید هر ممکن الوجودی با هر ساز و کاری نیازمند واجب الوجود است تا او و قوانین اش را ایجاد نماید.

اشتباه چهارم: نظریه انفجار بزرگ به معنای انبساط جهان باشد؛ با آیات قرآن هم منافات ندارد بلکه همخوان است مانند واژه «رتق و فتق» در سوره انبیا/ 30 (ان السماوات و الارض کانتا رتقا ففتقناهما)که به معنای پیوستگی و گشودگی در جریان خلق کیهان است و از اعجاز علمی قرآن است یعنی جهان یکی بوده و بعد از هم جدا شده است و در سوره فرقان/ 59 واژه «سته ایام» یعنی در 6 مرحله آمده در سوره ذاریات/ 67 واژه «موسعون» آمده که به معنای وسعت یافتن و انبساط همیشگی جهان است (والسماء بنیناها باید و انا لموسعون). یعنی اگر نظریه مهبانگ درست باشد یکی از تفسیرهای این آیات می تواند این باشد اگر نادرست بود باید آیات را جور دیگری معنا کرد. لذا اثبات یا عدم اثبات این نظریه ضرری به آموزه ها و باورهای قرآن نمی زند چون درباره چگونگی خلقت جهان است نه چیستی آن.

سوال12: شناخت خداوند یعنی چه؟ آیا می توان خدا را آنگونه که هست شناخت؟

جواب: در قرآن هم به شناخت خدا امر شده و هم شناخت خدا محال دانسته شده است(لایحیطون به علما) آیا می توان ذات خدا را آنگونه که هست شناخت یا مراد شناخت صفات اوست؟

در مورد خداوند دو نوع شناخت متصور است : 1. شناخت اصل وجود و اصل صفات او 2. شناخت کنه وجود و کنه صفات او .

منظور از شناخت خدا، نوع اول است نه دوم؛ زیرا شناخت نوع اول ممکن نیست خدا وجودی نامحدود است و انسان محدود به همین خاطر در روایات از تفکر در ذات خدا نهی شده چون باعث حیرت انسان می شود.

اما شناخت نوع دوم ممکن است چون صفات و افعال خدا را تا حدودی می توان شناخت؛

دلیل: خود خداوند در قرآن اوصافش را بیان نموده و امر به تدبر در آنها کرده است پس قابل درک هست که امر به تدبر شده ایم. البته کنه صفات خداوند قابل درک نیست و تا حدودی می توان فهمید که صفات خدا به چه معناست. مثلا می توان دانست که صفت علم یعنی آگاهی، اما نواقص آگاهی انسان را ندارد و نواقصی مانند اکتسابی، محدود، زوال پذیر، متغیر، نیازمند به ابزار و مانند آنها را که حاکی از نقص و نیاز باشد ... را ندارد.

حضرت علی (ع): لم یطلع العقول علی تحدید صفته و لم یحجبها عن واجب معرفته؛

سوال13: چرا باید خدا را بشناسیم شناختن او چه نقشی در زندگی ما دارد؟

جواب: حال که خدا را از طریق صفات و افعال او تا حدودی می توان شناخت این شناخت چه فایده ای دارد؟ فواید متعددی دارد:

الف. به لحاظ اعتقادی(نظری):

چون خدا مهم است باید او را شناخت هر چیزی که برای ما مهم باشد سعی می کنیم آن را بشناسیم مثلا برای کسی ورزش مهم باشد سعی می کند ستارگان ورزش را بشناسد یا کسی که هنر برایش مهم است سعی می کند ستارگان سینما را بشناسد، خداوند که خالق همه اینهاست باید از همه اینها مهمتر باشد. لذا باید سعی کنیم خدای مهمتر را بشناسیم. اما چرا معرفت خدا مهم است و باید شناخته شود؟

اولا: معرفت خدا بالاترین معرفت ها و کامل ترین علم است. امام علی(ع) فرمود: هرکسی خدا را شناخت معرفتش کامل شد.

ثانیا: تمام معرفت های دنیا فانی اما معرفت خدا باقی است در قیامت انسان ها به اندازه معرفتی که به خدا دارند درجه می گیرند. کارکرد معرفت خدا بعد از مرگ شروع می شود. اما کارکرد بقیه علوم با مرگ پایان می یابد.

ثالثا: فلسفه خلقت رسیدن به عبودیت خداست و عبادت با معرفت و افزایش معرفت به خدا تحقق می یابد لذا لیعبدون به لیعرفون تفسیر شده یعنی شما را آفریدم تا مرا بشناسید سپس عبادت و اطاعت کنید.

ب. به لحاظ رفتاری(عملی):

رفتارهای انسان ناشی از اعتقادات اوست مخصوصا اعتقاد به خدا؛ امام باقر(ع) فرمود: فقط کسی خدا را بندگی می کند که او را بشناسد. چون تنها راه رسیدن به سعادت، اطاعت خداست لذا اول باید خدا را شناخت بعد اطاعت نمود.

البته شناخت کامل مراد است یعنی شناختی که به خضوع و خشوع در برابر او منتهی شود(انما یخشی الله من عباده العلماء) نه شناخت ظاهری و رحمانی صرف، یعنی خدا را فقط با رحمتش نشناسیم مانند کسانی نباشیم که می گویند اگر عملی هم نداشته باشیم خدای مهربان ما را می بخشد و به بهشت می برد. بلکه باید خدا را با رافت و غضبش هردو بشناسیم چون خدای رحمان خدای قهار و منتقم و عادل و حکیم هم هست.

سوال 14: وقتی همه چیز در دنیا مادی است پس خدا چه نقشی دارد؟

جواب: اولا : خداوند در همه جا از جمله همین دنیای مادی نقش آفرینی می کند. اگر خالقیت خدا را قبول کردیم یعنی پذیرفتیم او علت ماست و ما معلول، طبق قاعده علیت که در فلسفه اثبات شد معلول، هم اصل وجودش را از علتش دارد و هم خصوصیات و اوصاف و افعال وجودش را از علت می گیرد وابستگی ما به خدا مانند وابستگی بنا به بنّا نبست بلکه مانند وابستگی روشنایی لامپ به کنتور است یا مانند وابستگی تصاویر ذهنی به نفس انسان یا مانند وابستگی تفکر و اندیشه ما به وجود روح است یک لحظه روح نباشد مغز هم تعطیل می شود. (مانند مرگ و جسد بی تحرک که باوجود گوشو چشم نمی شنود و نمی بیند) لذا خالقیت خدا بدون ربوبیت او معنا ندارد یعنی همان توحید افعالی(عدم استقلال هیچ فاعلی در انجام فعلش)

ثانیا: خدا غیر مادی است و چیز غیر مادی را نمی توان در دنیای مادی دید اگر دخالت خدای غیر مادی را در دنیای محسوس نمی توانیم ببینیم مشکل از ماست که محدودیم نه از وجود خدا.

ثالثا: نقش آفرینی خدا در دنیای مادی به این صورت است که خداوند با همین قوانین مادی، اراده خود را اعمال می کند چون این قوانین را خودش ایجاد کرده است. (امام صادق: ابی الله ان یجری الاشیاء الا بالاسباب؛) به عنوان مثال طوفان شن در طبس یک حادثه طبیعی بود اما دست خدا هم در ورای آن مشاهده می شود. یا پیروزی ما در جنگ 8 ساله و ... هزاران نقش آفرینی خداوند در زندگی ما.

بخش سوم: توحید الهی

سوال 15: از کجا بدانیم خدا یکی است؟(توحید ذاتی)

جواب: به چند برهان از میان براهین متعدد اشاره می کنیم:

1. برهان تمانع (یا برهان تغالب یا وحدت و هماهنگی)

هر چند این برهان، توحید در ربوبیت را ثابت می کند اما ربوبیت جدای از خالقیت نیست لذا غیر مستقیم توحید در ذات را اثبات می کند.

برهان تمانع می گوید: اگر دو خدا وجود داشته باشد هر کدام بخواهند بر خلاف اراده دیگری کاری را انجام دهد مثلا مخلوقی را بیافرید از سه حال خاج نیست:

الف. اراده هر دو خدا محقق گردد که محال است چون اجتماع نقیضین است؛

ب. اراده هیچکدام محقق نشود که محال است چون نشانه عجز هر دو خداست؛

ج. اراده یکی از آن دو محقق گردد که همان یکی قادر مطلق و خداست.

نتیجه: پس خدا باید یکی باشد.

ملک/ 3 : ما تری فی خلق الرحمان من تفاوت ....

اشکال: دو خدا باشند اما با هم هماهنگ باشند؟

جواب: اختلاف اراده خدایان با اختلاف اراده حاکمان بشری فرق دارد اولی حقیقی دومی قراردادی و اعتباری است. دو حاکم ممکن است با هم طبق یک قانون و مصلحت موجود توافق کنند و هماهنگ باشند اما در مورد خدایان، قانون مافوق و بالادستی وجود ندارد تا روی آن توافق کنند. به عبارت دیگر قبل از دو خدا هیچ چیز از جمله قانون و ضابطه ای نیست تا دو خدا روی آن توافق نمایند پس خدایان با انسان ها فرق می کنند نباید به ما تشبیه شوند. بنابراین اگر دو خدا شدند قطعا هم ذات و هم صفاتشان با هم متفاوت خواهد بود و الا دوتا نیستند وقتی متفاوت شدند دو خدای متفاوت نمی توانند کاملا هماهنگ باشند در نتیجه شیرازه هستی از هم خواهد گسست.

2. برهان نفی ترکیب

اگر خدا دوتا شد باید شباهت ها و تفاوت هایی با هم داشته باشند یعنی مرکب از تفاوت و شباهت باشند و از اجزای مشابه و متفاوت تشکیل شده باشند. یعنی مرکب باشند درحالی که خدا مرکب نیست چون مرکب نیازمند اجزایش است. بنابراین خدا وجود صرف است و ماهیت ندارد و اصلا دوگانگی در او راه ندارد تا نوبت به ترکیب برسد.

3. برهان یگانگی تشریع

تمام پیامبران از یک خدا سخن به میان آورده اند و به یک خدا دعوت کرده اند و خدایان دیگر را نفی کردند اگر خدای دیگری بود باید از جانب او هم پیامبرانی می آمدند یا پیامبران خدای اول، خدای دوم را نفی نمی کردند

سول 16: از کجا بدانیم توحید حقیقی چیست و چه نقشی در زندگی ما دارد؟

جواب: این سوال از دو بخش تشکیل شده است: یکی معنای توحید حقیقی و دیگری نقش اعتقاد به توحید در زندگی انسان

الف. معنای توحید حقیقی

توحید حقیقی یعنی هم عبادت و هم اطاعت را منحصر در خدا بدانیم. یکتاپرستی فقط پرستش خدای واحد نیست بلکه به معنای اطاعت از خداوند واحد هم هست به عبارت دیگر عبادت خدا به معنای پرستش و اطاعت خداست بنابراین اطاعت از هر کسی و حتی هوای نفس نوعی عبادت و پرستش او شمرده شده است( ارایت من اتخذ الهه هواه)

هر چیزی که انسان با تکیه به آن بخواهد نصرت و عزتی از ناحیه او دریافت نماید می شود خدای او، این چیز اگر غیر خدا باشد مظهر شرک است ولو شهرت و مال و مقام باشد.لذا توحید حقیقی یعنی لااله الاالله و لااله الاالله یعنی نفی شرک و همه پرستش ها و اطاعت ها را در خدا منحصر نمودن.

ب: نقش اعتقاد به توحید در زندگی

آثار توحید حقیقی عبارت است از:

الف. امید

نامیدی ناشی از ضعف توحید و ایمان است کسی که به قدرت نامحدود، تکیه کرده ناامید نمی شود چون می داند همه ذرات عالم سپاه الهی است ولله جنودالسماوات والارض و کان الله عزیزا حکیما؛

ب. رهایی از وابستگی

موحدان، عزت خود را به غیر خدا وابسته نمی کنند چون معتقدند ان العزه لله جمیعا، و معتقدند «تعز من تشاء و تذل من تشاء»، همچنین اهل جهاد کبیرند و آیه مصداق «فلا تطع الکافرین و جاهدهم جهادا کبیرا»؛ هستند. یعنی از طاغوت اطاعت نمی کنند و دستور نمی گیرند.

مانند امام و انقلاب اسلامی چون به خدا وابسته و اهل جهاد کبیر بودند در صحنه های مختلف رویارویی با دشمن، عزیز شدند و در مقابل دشمنانش از جمله امریکا در صحنه های مختلف از جمله در صحرای طبس ذلیل شدند.

ج. وحدت اجتماعی

در صورت روی گردانی از توحید، خدای ما می شود هوای نفس و به تعداد افراد بشر خدا خواهیم داشت(اومانیسم) چون خواسته نفسانی افراد متفاوت است و این باعث تفرقه در جامعه می شود ارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار، اما توحید، باعث وحدت افراد جامعه می شود چون همه را دور یک محور جمع می کند.

د. آرامش روان

ناآرامی ها ریشه در هواپرستی دارد . هواپرستی یعنی پرستش مال، مقام، شهرت، شهوت و .... همه اینها هم به دست آوردنشان و هم نگه داشتن آنها باعث اضطراب و غصه و ناآرامی است زیرا انسان هواپرست و دنیا طلب، هم نسبت به نداشتن اینها غصه می خورد و می خورد و می گوید چرا ندارم و اگر داشته باشد بابت از دست دادن آنها می ترسد.

امام باقر(ع) فرمود: من زهد فی الدنیا هانت علیه المصیبات؛



[1] . حر عاملی، وسائل الشّيعه، ج 2، ص447.