سيماي ابليس در مثنوي مولانا جلال الدين محمد بلخي

ماندانا هاشمي ∗

چكيده

ابليس در مثنوي معنوي دو سيماي متفـاوت دارد. از سـويي شخصـيتي شـرور و شوم است كه كمر به ويراني آرمان الهي بسـته اسـت. در مـواردي برابـر بـا نفـس امـاره شمرده مي شود و كار او وسوسه است و تنها با هدايت پير راهدان مي توان از وسوسه هـاي او در امان ماند .

نگاه ديگر به ابليس در مثنوي بسـيار شـگفتي آفـرين اسـت و بـا آنچـه در آثـار عارفاني چون عين القضات و حلاج آمده است شباهت دارد. تصوير اين چهـره در داسـتان معاويه و ابليس آشكار ميشود. در اين داستان مولانا با وسعت ديد و نگاه نوآور خود هـر چند با جمال، نكاتي حكيمانه را يادآور مي شود. داستان معاويـه و ابلـيس در ايـن مقالـه مورد بازنگري قرار گرفته است و نكات مورد نظر مولانا و نيز اشارات مشـابه آن در تـاريخ انديشه عرفاني مورد بررسي قرار گرفته است .

كليد واژه ها: عشق ـ معاويه ـ ابليس ـ جبر ـ خير و شر .

∗ عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسـلامي ـ واحـد رودهـن و دانشـجوي دورة دكتـري زبـان و ادبيـات فارسي، « پژوهشنامة فرهنگ و ادب».

مثنوي معنوي، اثر برجستة مولانا جلال الدين محمد بلخي با وصـف عشـق آغـاز مي شود و با شرح اسرار آن پايان مي يابد. او در كنار آموزههاي ناب عرفـاني، هنـر كمـال يافتة خود را ظاهر مي كند. آن چه مولانا با تمام وجود در پـي بيـان آن اسـت، بـا تمـام عظمت در قالب يك واژه بيان مي شود: «عشق»

در عين حال او اذعان دارد كه هرگز نمي تواند آن گونه كه شايسته اسـت، اسـرار عشق را بازگويد :

شــرح عشــق ار مــن بگــويم بــا دوام / صـــد قيامـــت بگـــذرد وان ناتمـــام

زان كــه تــاريخ قيامــت ار حــد اســت / حد كجـا آن جـا كـه وصـف ايـزد اسـت

اقاليم انديشة مولانا به فراخناي هستي است و امور جزئـي در شـعر او انعكـاس ندارد. جهان بيني او پوينده و نسبت به هستي و جلـوه هـاي آن روشـن و آشـكار اسـت .1

مولانا در يك سوي وجود، جان جهان را مي بيند و در سوي ديگر جهان را، فاصـلة ميـان جان جهان و جهان، انسان است.2

» او خلاصة عرفا ي بزرگ پيشين است .اگر در مثنوي او شريعت مآبي محمد غزالي به نحوي وجود دارد، شطاحي احمـد غزالي و شوريدگي حلاج هم ديده ميشود «. شخصيت پيچيـده و در حـال تمـوج مولانـا چون منشوري اسـت كـه هـر دم جلـوه اي تـازه دارد.»3 و مثنـوي او «حماسـه اي اسـت روحاني كه حوادث فرعي و جزئيات وقايع آن در صورت رمز تصوير ميشود، اما مجمـوع اين قصه هاي رمزي و غيررمزي، كشمكشهاي روح بـراي رهـايي ا ز بنـد مـاده را نشـان مي دهد. 4

« تمام داستانهاي كوتاه و بلند مثنوي از گستردگي بينش، پرباري معني، لطافت و ذوق در پرورش و مناسبت حال و گفتار برخوردار است و در كمال بخشيدن به اين اثـر جاودان و ساختن بزرگترين جلوهگاه عشق و عرفـان كارسـاز . هرچـه هسـت اشـعار ايـن بزرگترين و با شكوهترين منظومة عرفاني كـه بزرگـان بـر آن شـروح بسـيار نوشـته انـد، بيشترين جلوه هاي عشق و عرفان را با خود دارد كـه مفـاهيم آن بيشـتر بـا دل و جـان 5 خواننده و شنونده سر و كار دارد تا با عقل و ادراك او. « 5

آنچه در ژرفاي وجود مولانا ديده ميشود يـك سـره خـوش بينـي و مهـر اسـت .چنين شخصيتي زشتي و بدي را نمي بيند. با توجه به چنين ويژگي خاص در شخصـيت مولانا يكي از مسائل قابل بررسي در مثنوي، نگاه او به ابليس است. در مثنوي، ابليس در دو سيما ديده ميشود. در يك نگاه عام او شخصيتي شرور و شوم اسـت كـه بـر سـر راه آدمي نشسته و كمر به ويراني آرمان الهي بسته است .

از اين ديـدگاه، مولانـا نظرگـاه هـايي متفـاوت را دربـارة ابلـيس ارائـه مـي كنـد، نظرگاه هايي كه نشان دهندة وسعت ديد و برداشتهاي تـازه و متفـاوت اوسـت. مـثلاً در دفتر اول مثنوي، مولانا مردم فريب كار را به شيطان تشبيه ميكنـد كـه انسـان هـا را در سخنان فريبنده فرو مي برد. و اين انسانها در خوي ديوي تا آن جا پـيش مـي رونـد كـه ديوان از آنان مي گريزند:

تــا تــو بــودي آدمــي ديــو از پيــت / مــي دويــد و مــي چشــانيد او ميــت

چــون شــدي در خــوي ديــوي اســتوار / مــي گريــزد از تــو ديــو اي نابكــار 6

در بسياري از موارد نيز مولانا ابليس و نفس را يكسـان مـي دانـد، چـه وسوسـة شيطان از درون است و انديشه هاي زشت را ميآرايد :

نفس و شيطان هـر دو يـك تـن بـوده انـد / در دو صــورت خــويش را بنمــوده انــد 7

يكي از مسائلي كه مولانا دربارة ابليس به آن اشاره ميكند خلقت انسان است. در قرآن كريم علّت امتناع ابليس از سجدة بر آدم، كبر او معرفي ميشود. 8

يــــك نشــــانِ آدم آن بــــود از ازل / كــه ملايــك ســر نهنــدش از محــل

يــك نشــان ديگــر آن كــه آن بلــيس / ننهــدش ســر كــه مــنم شــاه و رئــيس 9

بنابراين بيماري اصلي ابليس كبر بود، چرا كه گفت «: انا خيرٌ منـه . خلقتنـي مـن نار و خلقته من طين«. 10

تــو ز قــرآن اي پســر ظــاهر مبــين / ديـــو، آدم را نبينـــد غيـــر طـــين 11

ابليس آدم را اغوا نمود، تا به جانب ميوة ممنوعه رود :

حــرص آدم چــون ســوي گنــدم فــزود / از دل آدم ســـــــليمي را ربـــــــود

بــس دروغ و عشــوه ات را گــوش كــرد / غــره گشــت و زهــر قاتــل نــوش كــرد 12

دروغ و حيلة ابليس در آدم اثر كرد و فريب خورد و سم كُشنده را نوشيد .

در بخش ديگر مولانا به لعنتي شدن شـيطان اشـاره مـي كنـد و اينكـه تمـام آن حيله ها و مكرها به سود آدم تمام شد و سبب لعنت شيطان گرديد «. شـيطان هـر چنـد يك بازي را ديد ولي چندين بازي ديگر را نديد. او ظاهر را ديـد و از بـاطن غافـل مانـد، بنابراين لعنت خدا چون چشم بندي براي او شد، تا آن مكر و حيلـه را بـه زيـان دشـمن خود گمان كند.« 13

در حقيقـــت نفـــع آدم شـــد همـــه / لعنـــت حاســـد شـــده آن دمدمـــه

بــازيي ديــد و دو صــد بــازي نديــد / پـــس ســـتون خانـــة خـــود را بريـــد

چشـــم بنـــدي بـــود لعنـــت ديـــو را / تازيـــان خصـــم ديـــد آن ريـــو را 14

نگاه ديگر به شيطان وسوسه گري اوست. در قرآن كريم نيز بارها به ضلالت اقـوام پيشين بر اثر وسوسة شيطان اشاره شده است. پاره اي از مواردي كه مولانا بـه آن اشـاره كرده است، به شرح زير است :

الف ـ وسوسة شيطان به صورت زيركـي در كـار دنياسـت و در نگـاه صـوفي ه دل بستن به صورتهاي خيالي است :

هــر كــه بيــدار اســت او در خــواب تــر / هســـت بيـــداري ش از خـــوابش بتـــر

چــون بــه حــقّ بيــدار نبــود جــان مــا / هســت بيــداري چــو در بنــدان مــا 15

ب ـ وسوسة شيطان در اهل تقليد يعني كساني كه با تحقيق و معرفت بيگانه انـد، مؤثر است بدينگونه آنان در دام شبهه انگيزي شيطان گرفتار مي آيند :

صــد هــزاران اهــل تقليــد و نشــان / افكندشـــان نـــيم وهمـــي در گمـــان

كــه بــه ظــنّ تقليــد و استدلالشــان / قــائم اســت و جملــه پــرّ و بالشــان

شـــبهه انگيـــزد در آن شـــيطانِ دون / درفتنــد ايــن جملــه کــوران ســرنگون 16

پ ـ يكي از ابزارهاي وسوسه گري شيطان تكبر و خودبيني است :

او چــو بينــد خلــق را سرمســت خــويش / از تكبـــر مـــيرود از دســـت خـــويش

او ندانـــد كـــه هـــزاران را چـــو او / ديــو افكنــده اســت انــدر آب جــو 17

در نگاه مولانا نيرنگ و وسوسة ابليس تنها به او باز مي گـردد و در برابـر حقيقـت ايمان نابود مي شود:

زيــن شــود مرجــوم شــيطان رجــيم / وز حســـد بطرقـــد و گـــردد دو نـــيم

او بكوشــــد تــــا گنــــاهي پــــرورد / زان گنـــه مـــا را بـــه چـــاهي آورد

چــون ببينــد آن گنــه شــد طــاعتي / گــــردد او را نامبــــارك ســــاعتي 18

پيروزي بر وسوسه هاي او تنها با كمك پيران و مشايخ راهدان امكان پذير است :

ايــن همــه گفتــيم ليــك انــدر بســيج / بـــي عنايـــات خـــدا هيچـــيم هـــيچ

بــي عنايــات حــق و خاصــان حــق / گــر ملَــك باشــد سياه هســتش ورق 19

آسمان و همة موجودات در برابر نفسي كه از وسوسة شـيطان رهـا شـده سـجده مي كنند :

اي بــرادر صــبر كــن بــر درد نــيش / تــا رهــي از نــيشِ نفــس گبــر خــويش

كــان گروهــي كــه رهيدنــد از وجــود / چــرخ و مهــر و ماهشــان آرد ســجود 20

چهرة دوم ابليس در مثنوي بسـيار شـگفتي آفـرين اسـت . نمـود ايـن چهـره در داستان معاويه و ابليس آشكار است. مسألة دفـاع از ابلـيس از مسـائل مخـاطره آميـز در تاريخ تصوف اسلامي است « . 21

از ميان صوفيان گروهي عبـارت هـايي رمزآميـز گفتـه انـد، گروهي از او دفاع كرده اند و گروهي سكوت اختيـار كـرده، تلقـي اهـل شـريعت را بيـان كرده اند.« 22

سيماي اهريمن در اين داستان مثنوي تازه و روشن اسـت . در ايـن داسـتان كـه جلوة نوسان روحي مولاناست، ابليس موحد ميشود و نافرماني او ناشي از حسد و حسـد او ناشي از عشق به مقام ربوبيت معرفي ميشود. در اين قصه، انديشه متحـرك و توانـاي مولانا به تكاپو افتاده، معاني ارزندهاي را رقم مي زند.

اين داستان در منابع پيش از مثنوي نيست، اما در قصص صوفيه مـواردي هسـت. در كتـاب 23 كه شيطان يك زاهد يا صوفي را به انجـام وظيفـه دينـي تشـويق مـي كنـد، در طواسين حلاج در اين باره آمده است «: موسي به ابليس گفـت: چـه منـع كـرد تـو را از سجود؟ گفت دعوي من به معبود واحد اگر سجود كردمي آدم را، مثل تـو بـودمي، زيـرا كه تو را ندا كردند يك بار كه اُنظر الي الجبل بنگريدي. و مرا ندا كردند هزار بار اُسـجدوا لآدم! سجود نكردم. گفت امر بگذاشتي. گفت: آن ابتلا بود نه امـر. موسـي گفـت: لاجـرم صورتت بگرديد. گفت: اي موسي آن تلبيس بود و اين ابليس است...24«

به عقيدة دكتر زرين كوب «داستان معاويه و ابليس» يك قصـة سـرگردان اسـت كه در مĤخذ قديمة خويش هم ارتباطي با معاويه ندارد. اين كه مولانا، معاويه را قهرمـان چنين گفت و شنودي معرفي ميكند و او را مظهر مقاومت و مخالفـت در مقابـل ابلـيس قرار ميدهد، خالي از غرابت نيست... البته معاويه بدان سبب كه در عهد خلافـت عثمـان در حد روم تاخت و تاز كرده بود، نزد مسلمانان آسياي صغير بـا چشـم تـوقي ر نگريسـته مي شد... ارتباط معنوي مولانا با دمشق ـ كه شـمس تبريـز بـه آن جـا علاقـه اي خـاص داشت ـ نيز از اسباب مزيد توجه مولانا بود به معاويه، كه به هر حال با نـام دمشـق بـا او 25 مربوط مي . شد اين علاقه ظاهراً از تأثير محيط روم و شام در مولانا پيدا شده است...«

اين داستان بر ساختة مولانا است، بدان صورت كه نكات ارزندة عارفانه و صوفيانه را هنرمندانه مطرح و با هوشمندي نظر خود را نيز بيان مي .كند سرآغاز داستان آن است كه ابليس معاويـه را بـراي نمـاز صـبح بيـدار مـي كنـد، اقدامي كه سبب شگفتي او ميشود، زيرا كسي كه ادعا مـي كنـد وقـت نمـاز مـي گـذرد، ابليس است 26 !

گفت هي تـو كيسـتي نـام تـو چيسـت؟ گفـت نـامم فـاش ابلـيس شـقي اسـت، معاويه در اعتراض مي گويد: چطور ممكن است دزدي وارد خانة من شود و ادعاي پاسباني كند؟

مـــن كجـــا بـــاور كـــنم آن دزد را / دزد كـــي دانـــد ثـــواب و مـــزد را؟ 27

از اين بيت، دفاعية ابليس آغاز مي شود دفاعيه اي كه از دقيق ترين و لطيـف تـرين بيت هاي مثنوي است ». اين مكالمة جالب ميان ابليس و معاويه بـه يـك تعبيـر در واقـع نسخه اي ديگر از مكالمة انسان است با روح شرّ كه در فاوست گوته هم ميـان فاوسـت و مفيستوفلس آمده است، اما اگر نزد گوته روح عالم و فيلسوف است كه با مبدأ شر بحـث دارد، اين جا روح عارف است كه در معاويـه تجسـم دارد، امـا عرفـان خـويش را هـم در وجود ابليس فرافكني مي كند و ايمان و عصيان خلق را نزد هر كس كه هست دستبـاف حضرت و مخلوق مشيت حق نشان مي دهد28«.

موضوع دفاع از ابليس از آثار حلاج آغاز مي شـود. صـوفيه قبـل از حـلاج نيـز بـه صورت پراكنده سخناني در اين باره نقل كرده اند «. ذوالنّون مصـري از طاعـات و عبـادات بي تزلزل و كمال اخلاص او در بندگي مي گويد.

29 «. جنيـد از اسـتدلال او بـر 30 بايزيد براي او دل مي سوزاند و طلب بخشش مي كند. شبلي در وقـت نـزع از 31 اين كه جز خداي را سجده كردن نارواست، در شگفت مي ماند. پس از حلاج نيز عين القضـات 32 اين كه خطاب لعنتي با ابليس بوده، بر او رشك مي برد گسترش دهنده و مفسر بي همتاي انديشة حلاج است «تنوع و گوناگوني مضـمون هـا در آثار عين القضات بيشتر ديده مي شود. شيفتگي و همدردي او به ابلـيس كمتـر از حـلاج نيست و در ستايش اين ملعون ابدي بي پرواست.« 33

متفكراني ديگر چون سنايي و احمد غزالي بـه دفـاع از ابلـيس پرداختـه انـد، امـا قدرت بيان هيچ يك به پاي عين القضات نمي رسد .

دفاعية ابليس از زبان سنايي نيز زيباست. هدف سنايي عرضة عقايد حلاج با زبان «شعر» است و «بايد [شعر او را] از ژرفترين و زيبـاترين غـزل هـاي سراسـر تـاريخ ادب 34 فارسي به شمار آورد.«

بـا او دلـم بـه مهـر و مـودت يگانـه بـود / ســيمرغ عشــق را دل مــن آشــيانه بــود

بــر درگهــم زخيــل فرشــته ســپاه بــود / عــرش مجيــد، جــاه مــرا آســتانه بــود 35

اما مولانا در اين داستان صورتي از ذات حق را ترسيم مي كند كه سراسر لطـف و رحمت است. در دفاعيه ابليس از زبان مولانا سخناني نظير آنچه حلاج و عين القضات در تقديس ابليس آورده اند ديده مي شود.

مولانا با نگاه ژرف و نيروي خلاق خود نگاهي همدلانه و هنري نسبت به شـيطان دارد و متني عاشقانه و بي بديل خلق مي كند در اين متن «صداي يك شخصيت منفي و منفور حتي آوايي مؤثرتر و رسانر از ديگر صداها مي آفريند، صدايي كه با تصوير شـيطان در قسمتهاي ديگر مثنوي ناهمخوان است» و شيطان در قالب عاشقي سوخته جان كـه ناخواسته قرباني قمار معشوق شده است و گرفتار لعنت مي شود، رخ مي نمايد .

مولانا مانند احمد غزالي از ابليس موحدي مي سازد كـه بـه مقـام ربوبيـت عشـق مي ورزد و چون صوفيان مجذوب، جز ذات حق چيزي در جهان هسـتي نمـي بينـد و بـا كمال صداقت ميگويد :37

گفــت مــا اول فرشــته بــوده ايــم / راه طاعت را به جان پيموده ايـم

ابليس يا عزازيل به گذشتة خود اشاره ميكند و مهر نخستين با معشوق را يادآور مي شود:

ما هم از مستان اين مـي بـوده ايـم / عاشــقان درگــه وي بــ وده ايــم

نــاف مــا بــ مر هــر او ببريــده انــد / عشق او در جان مـا كا ريـده انـد 38

سپس آفرينش را تجلي كرم باري معرفي مي كند:

اي بسا كـز وي نـوازش ديـده ايـم / بــر گلســتان رضــا گرديــده ايــم

بر سر ما دسـت رحمـت مـي نهـاد / چشمه هاي لطف از ما مـي گشـاد

گــر عتــابي كــرد دريــاي كــرم / بسته كي گردنـد درهـاي كـرم؟ !40

«و اشاره مي كند كه لطف و رحمت حق تعالي، ذاتيِ اوست و بر غضـب او پيشـي دارد. او به موجب لطف، ابليس را مورد عنايت قرار داد. سجده نكردن كـه باعـث قهـر او » ابلـيس 41 شد، امري حادث است كه سبب حادثاتي مثل رانده شدن او از درگاه مي .شود

ميگويد: من به «حادث» نمي نگرم زيرا حادث نابود شدني است و ايـن قـديم اسـت كـه زايل نمي شود.

لطــف ســابق را نظــاره مــي كــنم / هر چه آن حادث دوپاره مي كـنم 42

به عبارت ديگر ابليس عصيان خود را امري حادث و بـي اعتبـار مـي دانـد و لطـف الهي را قديم، بنابراين عصيان را مانع لطف الهي نميدانـد . در بخـش بعـدي دفاعيـ ه بـه ماجراي خلقت اشاره دارد، اما با نگاهي ديگر؛ شيطان عاشق حق اسـت و حسـد و تـرك

سجدة او از دوستي و عشق سرچشمه مي گيرد .

تــرك ســجده از حســد گيــرم كــه بــود / آن حسد از عشـق خيـزد نـه از جحـود 43

حسادت از عشق زاييده ميشود. ترس عاشق، از هـم نشـيني ديگـري بـا معشـوق است. ابليس ادعا دارد كه چون مبناي حسادت او عشق اسـت، عصـيانش قابـل بخشـش است. چون از سرِ انكار نيست. به بياني ديگر او خود را عاشق پاك باخته معرفي ميكنـد كه فقط به دليل يكتابيني طرد شده است .

يكي از نكته هاي مهم در اين بحث، اشاره به از كار افتادن ارادة شخص در مقابـل تقدير الهي است و اين نكته كه ابليس تنها ارادة نهايي الاهي را به كار بسته است :

چون كه بر نطعـش جـز ايـن بـازي نبـود / گفــت بــازي كــن چــه دانــم در فــزود

آن يكــي بــازي كــه بــد، مــن بــاختم / خويشــــتن را در بـــــلا انـــــداختم

در بـــلا هـــم مـــي چشـــم لـــذات او / مـــات اويـــم مـــات اويـــم مـــات او 44

در صفحة شطرنج هستي، حكمي غير از امتناع ابلـيس از سـجده نبـوده اسـت و براي او غيرممكن است فرماني را اطاعت كند كه از ازل مقدر نشده است. به بياني ديگـر «شيطان ميگويد باختن من اجتناب ناپذير بود. من بايد مي باختم، تـا نقشـة خداونـد در 45 زمين اجرا شود» . و براي اجراي اين نقشـه، وجـود آدم و شـيط ان هـر دو لازم اسـت .

سپس در بيت پاياني اين پاسخ، به معاويه مي گويد :

خــود اگــر كفــر اســت و گــر ايمــان او / دســت بــاف حضــرت اســت و آنِ او 46

به اين ترتيب خود را به عنوان يكي از اجزاي نظام آفرينش معرفي مـي كنـد كـه براي بازي در يك نقش از پيش تعيين شده آفريده شده است .

آنچه در اين بخش، ما را از ورود به بحث پردامنه و پيچيدة «جبر و اختيـار » بـاز مي دارد، جهانبيني مولاناست كه شالودة آن عشق است. در اين نگاه حتـي شـيطان، آن

راندة درگاه الهي، كه استكبار ورزيد و بر آدم سجده نكرد، عاشق ميشـود و ايـن يـادآور سخنان حلاج و احمد غزالي است ك «ه چون به ابليس گفتند «وانَّ عليك لعنتي»، گفـت: «فَبِعزَّتك» يعني من خود از تو اين تعزز دوست دارم كه تو را هيچ كـس دروا نبـود و در خورد نبود، كه اگر تو را چيزي در خورد بودي، آنگه نه كمال بودي در عزّت.« 47

اما مولانا با حلاج و احمد غزالي بسيار متفاوت است. در جهاني كه او مـي آفرينـد نَفسيِ نفس و ديوي ديو با جلوه گريِ خورشيد عشق زايل مي .شود نفس و شيطان در غرور باغ لطفت مي چرند نفس را نفسي نمانـد، ديـو را ديـوي شـود

زاعتمــاد عفــو تــو دارنــد بــد فرمــاييي

گر تو از رخسار، يك دم پرده ها بگشاييي 48

او با ظرافت و بينشي عميق كه در ذاتش مندرج است و با برداشتهـاي تمثيلـي كه از هر قصه دارد از زبان شخصيت منفي (ابليس) چنان مؤثر سخن ميگويد كه گـويي كلّ قصه را به بازي گرفته است، هر چند در پايان قصه ثابت ميكند كه سـخن شـيطان كاملاً مزورانه بوده است .

در اين عرفان خاص و بينش خلاّق مولانا، گره دشوار «جبـر » ــ كـه در انديشـة امثال غزالي با سرانگشت انديشه و منطق بازشده ـ با عشق گشوده مي شود. او جبر را در برابر عشق قرار مي دهد :

لفــظ جبــرم عشــق را بــي صــبر كــرد / و آن كه عاشق نيسـت حـس ِ جبـر كـرد

اين معيت بـا حـقّ اسـت و جبـر نيسـت / اين تجلاّي مـه اسـت، ايـن ابـر نيسـت 49

بنابراين، تعبير وي از «جبر» معيت با حق است، به اين معني كه سالك در آغـاز سير الي االله، حالت اختيار در خود حس ميكند، اما زماني كه به وصال رسيد و تعيناتش در هستي مطلق فاني شد، ديگر از خود اختيار ندارد .

جهــد كــن كــز جــام حــق يــابي نــوي / بــي خــود و بــي اختيــار آن گــه شــوي

آن گَــ ه آن مــي را بــود كــل اختيــار / تــو شــوي معــذورِ مطلــق مســت وار 50

اُستاد فروزانفر نيز معتقدند اختيار و عوامل قدرت در انسان بـه معنـي آن اسـت كه خدا از ما كار و مجاهدت ميخواهد، ولي زماني كه سالك چنين كرد «جبر محمـود» كه شهود قدرت و غلبه، ارادت حق و ناديدن قدرت خويش است، حاصل مي .شود« 51.

اين نوع جبر، با عقيدة جبريان ـ كه جبر را به عنوان عاملي براي تـرك طاعـت و مجاهدت مطرح مي كنند ـ متفاوت است و نوعي جبر پوياست .

در ادامة داستان، معاويه، با يادآوري قصة اقوام مختلف چون قوم نوح و عاد و لوط و همچنين نمرود و فرعون و بولهب كه قرباني مكر شيطان شدهاند ميگويد :

اي زفــــرزين بنــــدهاي مشــــكلت / ســوخته دلهــا، ســيه گشــته دلــت

بحــرِ مكــري تــو، خلايــق قطــره اي / تــو چــو كــوهي، ويــن ســليمان ذره اي 52

در اين بيتها بر نامحدود بودن ترفندهاي ابليس تأكيـد مـي شـود . او هـر بـار بـا فريبي آدميان را گمراه ميكند، اما اين سخنان معاويه زمينـه را بـراي اسـرار و نكـاتي از زبان ابليس آماده مي :كند

امتحـان شـير و كلـبم كـرد حـقّ / امتحـان نقـد و قلــبم كـرد حــقّ

قلب را من كـي سـيه رو كـرده ام؟ / صــيرفيام، قيمــت او كــرده ام 53

ابليس خود را محك و ميزاني براي جدا كردن خوبي ها و بدي ها معرفي مي كند و در بيت هاي بعدي از راههاي خود براي اين تشخيص سخن مي گويد :

نيكــوان را ره نمــايي مــي كــنم / شـاخه هـاي خشـك را بـر مـيكَـنم

اين علفها مينهم از بهر چيسـت؟ / تا پديد آيد كه حيوان جنسِ كيست؟ 54

او ميگويد من فقط دام ميگسترم، تا جنس هاي پسـت را مشـخص كـنم . اينجـا تعبير عارفاني چون شيخ محمود شبستري قدرت مي يابد كه شيطان را «كلـب المعلَّـم »يا سگ تربيت شده ميخواند. گويي او مثل پاسباني با وفا در كنار بارگاه الهـي ايسـتاده است و نامحرمان را راه نمي دهد. از طرفي او نجس و پليد است و از سوي ديگر خـدمتي بسزا مي كند و مانع ورود اغيار به حرم الهي مي .شود. 55

مولانا همين تعبير را به گونه اي زيبا در دفتر پـنجم بكـار مـي بـرد. او شـيطان را سگ درگاه الهي معرفي مي كند، سگي كه به محض ورود بيگانه اي به درگاه، مثل شير نر به او حمله مي كند:

ملــك ملــك اوســت فرمــان آنِ او / كمترين سگ بر در آن شيطان او

بــاز اگــر بيگانــه اي معبــر كنــد / حمله بر وي همچو شير نر كنـد

سپس اضافه ميكند: اين سگ وسيلة آزمون مردم است، تا مشخص شود چگونـه در راه حق قدم مي گذارند؟ و در راه صدق ايمان كدام، مـرد سـلوك و كـدام بـي حميـت است :

اي سگ ديو امتحان مـي كـن كـه تـا / چون در اين ره مي نهد ايـن خلـق پـا

حمله مي كن منـع مـي كـن مـي نگـر / تا كه باشد مـاده انـدر صـدق و نـر 57

در بخش ديگر بحث مهم خير و شر مطرح ميشود، كه مولانا در مثنوي بارها بـه آن پرداخته است و در تكميل بيتهاي قبل از زبان ابليس بيان ميشود كه او صرفاً شـر را عرضه ميكند و نميتواند نيكان واقعي را گمراه كند، زيـرا نمايانـدن شـر، راه نيـل بـه خير را براي نفسهاي پاك هموار ميسازد و نفسهاي آلوده را جذب ميكند. در انسان-ها قهر و لطف آميخته است. آن كه در پي غذاي روح است، با عـالم لطـف آميختـه و آن كه علاقه به غذاي نَفس دارد، با عالم قهر مربوط است.59«

شيطان يك داعي است، بـدون قـدرت تصـرف در كاينـات و تبـديل نيـك و بـد .اختلاف خير و شر در مفهوم است، نه در وجود، در كل هستي هر چه هست خير اسـت، ولي نسبت انسان به اعتباري خير و به اعتباري شر است.60«

نيك را چون بد كـنم، يـزدان نـيم / داعـيم مـن خـالق ايشـان نـيم 61

ابليس چون آينه اي است كه باطن انسان ها را مي نماياند. اگر زشـتي وجـود دارد، از چهره هاست نه آينه !

گفــت آيينــه گنــاه از مــا نبــود / جرم، او را نه كـه روي مـن زدود

او مـرا غمـاز كـرد و راسـتگـو / تا بگويم زشت كو و خـوب كـو 62

به بياني ديگر شيطان بديهـا را نشـان مـي دهـد و شـرّ را عرضـه مـي كنـد، امـا برگزيدن آن با انسان است :

ديو گويـد: اي اسـير طبـع و تـن عرضه ميكردم، نكردم زور، من در پايان اين بخش، ابليس خود را بـه باغبـاني تشـبيه مـي كنـد كـه نهـال هـاي ميوه دار تربيت ميكند و درخت خشك را مي برد و مي گويـد اي كـاش ايـن شـاخه هـاي خشك، جاذب آب حيات بودند.» 63 پس آن چه اهميت دارد آب رحمت و استعدادي اسـت كه مشيت حق در اصل و ريشة درخت روان كرده است، چه اگـر رحمـت سـابق نباشـد، انسان نمي تواند به صحبت مرشد كه موجب رهـايي از دام ابلـيس اسـت، برسـد و بـدين سبب همچنان گمراه مي ماند و محكوم به ضلال. 64 «

سپس نتيجه مي گيرد كه نيكي يا بدي به ذات و اَصل باز مي گردد :

65 تخمِ تو بد بوده اسـت و اصـلِ تـو با درخت خوش نبوده وصـلِ تـو بنابراين ابليس يك معيار خودشناسي است بر. ايـن اسـاس مولانـا بـدون آن كـه وجود شر را انكار كند، آن را ناشي از كمال صانع ميداند و «نقاشي را مثال مـي زنـد كـه دو گونه نقش مي آفريند :

نقش صاف و نقش بيصفا كه هر دو نشان استادي اوست. اگر زشـت را در كمـال زشتي به تصوير مي كشد، براي آن است كه كمال مهارت و قدرت خود را نشان دهد.« 66

زشت گويد اي شـه زشـت آفـرين / قادري بر جذب و بر زشت اي مهين

خوب گويـد اي شـه حسـن و بهـا / پــاك گردانيــديم از عيــب هــا 67

پس از سخنان عتاب گونة معاويه كه شيطان را راهزن مي نامد و تكرار دوبارة ايـن پرسش كه چرا او را بيدار كرده است، بحث خير و شرّ ادامه مي يابد، به ايـن صـورت كـه شيطان خالق شر نيست، بلكه مصدر شر ذات آدمي است و شهوات درونـي، انسـا ن را بـه ارتكاب ناشايستگي مي كشاند و او براي تبرئة خويش، آن را به ابليس نسبت مي دهد :

تو زمن با حق چه نـالي اي سـليم / تـو بنـال از شـرّ آن نفـس لئــيم

مـتّهم گشـتم ميـان خلـق مـن / فعل خود بر من نهد هر مرد و زن 68

پس انسان مسؤول اعمال خويش است و اين كـه انسـان هـا، بـدي را بـه عـاملي بيروني و بويژه شيطان نسبت ميدهند، نوعي دفـاع روانـي اسـت كـه آن را «فرافكنـي »مي خوانند 69 .

بي گنـه لعنـت كنـي ابلـيس را / چون نبيني از خود آن تلبيس را 70

بدين ترتيب مولانا از زبان ابليس بيان ميكند كـه او چـون گُرگـي اسـت كـه از گرسنگي توان راه رفتن ندارد، اما از جانب مردم به پرخوري متّهم مي شود.!

در بخش پاياني ايـن داسـتان، معاويـه بـاز هـم اصـرار مـي كنـد و ابلـيس را بـه راستگويي فرا ميخواند و از نو تكرار مي كند:

تو چـرا بيـدار كـردي مـر مـرا؟ / دشــمن بيــداريي تــو اي دغــا 71

و تأكيد مي كند كه خوي و خصلت شيطان دروغ و فريب است و بعيد است كه او را براي هدفي خير، بيدار كرده باشد .

اقرار مي كند كه دليـل بيـدار 72 در نهايت در اثر پافشاري معاويه، ابليس يا عزازيل كردن معاويه آن است كه او بر فوت نماز تأسف نخورد، چون اين تأسـف اجـر صـد نمـاز دارد :

گر نمازت فوت مي شـد آن زمـان / مــيزدي از درد دل آه و فغــان

آن تأسـف و آن فغـان و آن نيـاز / در گذشتي از دو صد ذكر و نماز 73

بدين ترتيب مولانا نيت واقعي ابليس را بيان ميكند، چه او بـا صـراحت اعتـراف ميكند كه از حسادت چنين كاري را انجام داده است و پيشة اصليش مكر و كين است :

مــن حســودم از حســد كــردم چنــين / من عدويم، كار مـن مكـر اسـت و كـين 74

و معاويه اين اقرار او را، راستي مي نامد و خود را «بازي» مي خوانـد كـه شايسـتة شكار شاه است بر. اين اساس بخش پاياني داستان، تمثيلي زيبا از گفتگوي ميان عقـل و نفس بشمار ميايد و بيانگر اين حقيقت است كه نفس، دشـمن مكّـار و كينـه ور عقـل قُدسي است و افسوس و دريغ به خاطر از بين رفتن يك فرصت، حجابها را مـي سـوزاند و سياهيها را مبدل به روشنايي ميكند، اما عقل، «بازِ سپيد» شاه اسـت و شـكار نفـس نمي :شود

بازِ اسپيدم، شـكارم شـه كنـد / عنكبوتي كي به گرد مـا تنـد ؟! 75

( مقاله سيماي ابليس در مثنوي مولانا جلال الدين محمد بلخي، پژوهشنامة فرهنگ و ادب )

پي نوشت ها:

-1 مثنوي، دفتر پنجم، بيتهاي -90 2189.

-2 گزيدة غزليات شمس، دكتر شفيعي، انتشارات اميركبير، ص 15 ،تهران 1370.

-3 در ديار صوفيان، علي دشتي، زوار 1384 ،ص 143.

-4 سرّ ني، دكتر زرينكوب، نشر علمي، 1372 ،ج 1 ،ص 121.

-5 ذره و خورشيد، دكتر داريوش صبور، زوار، 1380 ،ص 415.

- 6 شرح جامع مثنوي، دفتر اول، بيتهاي -76 1875.

-7 همان، بيت 2156.

-8 سورة اَعراف آيه .12

-9 شرح جامع، دفتر دوم، بيت هاي 2120-2119.

-10 سورة ص آيه .76

-11 شرح جامع، دفتر سوم، بيت 4247.

-12 همان، دفتر دوم، بيتهاي و 40 2739.

-13 همان، دفتر دوم، صص -24 623.

-14 همان، دفتر دوم، بيتهاي -10 2509.

-15 همان، دفتر دوم، بيت 2512.

- 16 شرح مثنوي شريف، دفتر اول جزء اول، بيتهاي 410 و 409.

.2125 27- بيتهاي، همان 17-

.1853 54- بيتهاي، همان 18-

-19 شرح جامع، دفتر دوم مثنوي، بيتهاي 40 -3838.

-20 شرح مثنوي شريف، دفتر اول، بيتهاي 79- 1878.

21- همان بیت های 3002- 3005.

-22 تصوف اسلامي و رابطه انسان و خدا، نيكلسون، ترجمه دكتر كدكني، ص 144.

-23 براي نمونه به مĤخذ قصص و تمثيلات مثنوي صص و72 73 و مصباح الهدايه صفحة 390 مراجعه شود.

-24 طواسين، تصحيح و ترجمة لويي ماسينيون، ص .41

-25 نردبان شكسته، دكتر زرينكوب، ص 356.

- 26 مثنوي، دكتر استعلامي، دفتر دوم، بيت 2620.

-27 همان، بيت 2626.

-28 نردبان شكسته، ص 359.

-29 كشف الاسرار ميبدي، ج 1 ،ص 160.

-30 تذكره الاولياء، عطار، ص 158. 1ج،

-31 تذكره الاولياء، عطار، ص 14. 2ج،

-32 منطق الطير، عطار، ص 183.

-33 دائره المعارف بزرگ اسلامي، ج 2 ،ذيل كلمة ابليس مقالـة دكتـر فـتح االله مجتبـايي، ص .602

-34 تصوف اسلامي و رابطه انسان و خدا، نيكلسون، ترجمه دكتر شفيعي، ص 146.

-35 ديوان سنايي، مدرس رضوي، ص 871.

- 36 مقاله «آن يكي بازي كه بدمن باخت »م ، دكتـر حميدرضـا تـوكلي، م جلـه شـهروند امـروز، ص .77

-37 همان، بيت 2627.

.2631 32- بيت، همان 38-

.2635 36- بيت، همان 39-

-40 شرح جامع مثنوي، دفتر دوم، بيت 2640.

-41 شرح مثنوي شريف، دكتر شهيدي، ج ،6 بيت 2627.

-42 شرح جامع، دفتر دوم، بيت 2651.

-43 همان، بيت 2652.

.2655 57- بيتهاي، همان 44-

-45 قمار عاشقانه، عبدالكريم سروش، مؤسسه صراط بهمن، ص 205.

- 46 شرح جامع، دفتر دوم، بيت 2661.

-47 سوانح احمد غزالي، ص .55

-48 غزليات شمس، تصحيح فروزانفر، ج 6 ،بيتهاي -11 29810.

-49 شرح جامع، دفتر اول، بيتهاي -74 1473.

-50 همان، دفتر پنجم، بيتهاي و 6 3105.

-51 مثنوي شريف، ج 1 ،فروزانفر، ص 339.

-52 شرح جامع، دفتر اول، بيتهاي -89 2678.

-53 همان، دفتر اول، بيتهاي -84 2683.

-54 همان، دفتر اول، بيتهاي -86 2685.

-55 قمار عاشقانه، عبدالكريم سروش، صفحه 279.

- 56 شرح جامع، دفتر پنجم، بيت 2939.

-57 همان، بيت 2942.

-58 شرح جامع، دفتر پنجم، بيت و 52 2951.

-59 نردبان شكسته، دكتر زرين كوب، ص 360.

- 60 شرح جامع، ج 2 ،ص 664.

- 61 همان، بيت 2696.

- 62 همان، بيت 2700 و 2699.

- 63 همان، دفتر پنجم، بيت 2992.

- 64 نردبان شكسته، دكتر زرينكوب، ص 362.

- 65 شرح جامع، ج 2 ،بيت 2709.

-66 نردبان شكسته، دكتر زرين كوب، صفحة 348.

- 67 شرح جامع، ج 2 ،بيتهاي -88 2687.

- 68 همان، بيتهاي و 38 2729.

- 69 قمار عاشقانه، عبدالكريم سروش، ص 306.

-70 شرح جامع، دفتر دوم، بيت 2731.

-71 همان، بيت 2726.

-72 واژهاي عبري به معني عزيز خدا كه قبل از رانده شدن از درگاه الهي به اين نـام خوانـده مي شده است.

-73 شرح جامع، دفتر دوم، بيتهاي و 93 2792.

-74 همان، بيتهاي 2796.

75- همان، بيتهاي 2799.